eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هرکـی‌آرزوداشـتــه‌ بــاشـه‌ خیـلــی‌ خــدمـت‌ کنـه شـهـیــدمـیشـه..! یـه‌ گـوشـه دلت پـا بـده ، شـهـدا بـغـلت‌ مـیکنـن.. از این شـهدا‌ مـدد‌ بـگیـریـد.. مـددگرفـتن‌ازشـهدا‌رَسمـه..! دسـت‌ بـذار‌ رو خـاکِ‌ قـبـر شـهـیـد‌ و بـگـو: بـه‌ حــقِ‌ ایـن‌ شـهید، یه‌ نگـاهی‌ به‌ مـا کـن ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم بیست و پنجمین روز از 🍃🥀چله سی و ششم 🍃🥀 مهمان سفره شهید 🌷محمد حسین یوسف‌الهی 🌷 هستیم. تمامی اعمال امروزمان از طرف این شهیدان بزرگوار هدیه می شود به ✅ آقا امیرالمؤمنین علیه السلام و ولی نعمتمان علی بن موسی الرضا علیه‌السلام 🌟💫🌟💫🌟💫
🥀 ۲۷بهمن سالروز شهادت شهید محمد حسین یوسف الهی (شهیدی که وصیت کرده بود کنار او دفن شود)
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبق وصیت نامه سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی» پیکر مطهر ایشان در کنار مزار شهید «محمدحسین یوسف الهی» از همرزمان نزدیک شهید سلیمانی به خاک سپرده شد. پس از گذشت چندین روز از خاکسپاری حاج قاسم، حجت الاسلام خالقی که به درخواست سردار سلیمانی تدفین ایشان را انجام داد، سالم ماندن پیکر شهید یوسف الهی پس از گذشت 34 سال از شهادتش را روایت می کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید «محمّد حسین یوسف الهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با محمد حسین زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح الله رحمت الله علیه، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند.
شهید «محمدحسین یوسف الهی» سال 1340 در شهر کرمان به دنیا آمد. وی در دوران هشت سال دفاع مقدس در لشکر 41 ثارالله کرمان و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعد‌ها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و سرانجام در عملیات والفجر8 در 27 بهمن ماه سال 1364 به دلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیمارستان لبافی‌نژاد تهران به شهادت رسید.
غلامحسین پدر سردارعارف شهیدمحمدحسین یوسف اللهی نیز با ذکر خاطره‌ای از شب ولادت او می‌گوید؛ روز‌های بهار سال ۱۳۴۰ که با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب احیا بود ومردم برای مناجات به مساجد می‌رفتند. اما من به خاطر حاج خانم که باردار بود می‌بایستی در خانه بمانم آسمان پوشیده از ابر بود و همه جا ظلمات محض وهوا بارانی بود و به شدت می‌بارید نیمه‌های شب صدای مادر حسین را از داخل اتاق شنیدم مرا صدا کرد بالای سرش رفتم. گفت: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه. نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است. گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود. برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال می‌کنی. بگیر بخواب چیزی نیست. گفت: خیال نمی‌کنم خودم دیدم. گفتم خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگه چیزی بود متوجه می‌شوم. دوباره خوابید می‌دانستم قبول نکرده است که آنچه دیده است خیال بوده باشد، اما دیگه چیزی نگفت. دوباره به سر جای خودم برگشتم. سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطورکه گفته بودم نخوابیدم. ده دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد. گفتم حتما دوباره چیزی دیده است. با عجله بالای سرش رفتم. گفت آثار حمل پیدا شده. برید دنبال ماما. بدون اینکه حرفی بزنم باعجله لباس پوشیدم وبه داخل حیاط دویدم. باران همچنان شدید می‌بارید دوچرخه را برداشتم و زیر شرشر باران راه افتادم. خانه ماما را بلد بودم. به همین خاطر خیلی زود توانستم برگردم. تمام وسایل را آماده کردم. ماما مشغول کارش شود. من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع به خواندن سوره مریم کردم. قرآن که تمام شد صدای گریه بچه هم بلند شده بود. ماما در اتاق را باز کرد و گفت بچه بدنیا آمد پسر است. خدا را شکر کردم وهمان لحظه نامش را انتخاب کردم. از قبل با خدا عهد کرده بودم که هر پسری خدا به من اعطا کرد. اسمش را محمد بگذارم. چهار پسر قبلی ام محمد علی، محمدشریف، محمدمهدی و محمدرضا بودند. و اینک پنجمین پسرم متولد شده بود. همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت.
حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می خواند ، ولی كسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشكلات را با الهام هایی كه به او می شد، حل می كرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود. پیش از عملیات فاو بچه ها جذر ومد آب را دقیقا اندازه گیری می كردند، به این ترتیب كه هر شب یكی از بچه ها به اروند می رفت و جذر ومد را اندازه گیری می كرد،تا میانگین دستشان بیاید. یك شب ساعت 12 حسین یوسف اللهی به شهید محمد رضا كاظمی (كه علاقه زیادی به حسین داشت )گفته بود سریع خودت را به منطقه فاو برسان كه حسین بادپا سر پست به خواب رفته او هم سریع خودش را ظرف 20 دقیقه به اروند رسانده بود و دیده بود که حسین بادپا خواب است. علی نجیب زاده گفت: وقتی این قضیه را از محمد رضا کاظمی شنیدم، متعجب شدم و به اهواز رفتم. حسین یوسف‌اللهی الهی را دیدم و گفتم : تو این جا هستی و اروند را کنترل می کنی؟ گفت: فرقی نمی کند، اینجا یا آنجا ، خواب یا بیدار، اگر آدم بشویم ، همه مشکلات حل می شود. بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد.
یک شب که با موسایی‌پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آن‌ها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناسایی‌شان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برای‌شان اتفاقی افتاده است. با قایق جلو رفتیم. هر چه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردن‌شان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آن‌ها عقب برگشتیم. «حسین یوسف‌اللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچه‌ها یک مصیبت بود و اسارت‌شان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه‌ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم. حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم. پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی می‌گوید چون بچه‌ها لباس غواصی داشته‌اند، احتمال اسارت‌شان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه خبر نمی‌دهم. گفتم: حاجی ناراحت می‌شود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می‌کنم و فردا می‌گویم برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده است. بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچه‌ها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند