eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
10.5هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
@khakihaa1_1634969821.mp3
زمان: حجم: 8.04M
💔 بعضی‌وقت‌هابایدازچیزهای‌خوب‌دل بکنی‌تابه‌چیزهای‌بهتری‌برسی... کاش‌ماهم‌دل‌بکنیم...
شهید به تازگی نامزد کرده بودند ✨🌟 زمانی که شدند ماه و دو روز از نامزدیشون گذشته بود دوست نداشت ازدواجش مانع دفاع از حریم اهل بیت شود بنابراین با همسرش شرط کرد همچنان رزمنده مدافع حرم باشد زهرا سادات رضوی شهید متولد سال ۱۳۷۶ هستند همسرشون میگویند : آن لحظه که خبر شهادت حسین را به من دادند با آنکه همه بیتابی می کردند اولین کاری که کردم دو رکعت شکر خواندم . حال و هوای دلم مصداق این بیت شعر بود "دلم یجوریه ولی پر از صبوریه🌙" در دلم غوغا بود ولی خود حضرت زینب (س) یک صبری داده که قابل توصیف نیست . متولد ماه آبان بود و در آبان به شهادت رسید💔🥀 . ••🦋••
🔴 تصویری از میلاد حیدری که در حمله جنایتکارانه سحرگاه امروز رژیم صهیونیستی به حومه دمشق به رسیده است. 🕊🕊
🔹قبل از عید نوروز به مرخصی آمده بود و مرا دلداری می داد. گفتم: «ان شاءالله کی بر می گردی؟» - «هفت روز بعد از عید.» دقیقاً هفت روز بعد از عید تشیع جنازه اش بود. بالای تابوتش نشستم. گفتم: «می خواهم صورت پسرم را ببوسم.» گفتند: «شهید شما سر ندارد!»😭 گفتم: «می خواهم دستش را، بدنش را ببوسم.»😞 گفتند: «شهید شما دست هم ندارد، فقط کمی از پایش باقی مانده!»😭 نشستم بالای تابوت و گفتم: «پسرم شیرم حلالت. این پسر را که در راه خدا دادم با سر و گردن و دست و پا قربانی در راه خدا دادم. امیدوارم خداوند این قربانی را از من قبول کند.» این شعار را بلند سر دادم؛ «این گل پرپر من هدیه به رهبر من!» اما هنوز حسرت بوسیدن دست و صورت رسول بر دلم مانده بود. شب خواب آقایی نورانی را دیدم. گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم حسرت بوسیدن روی پسرم به دلم ماند. کنار جنازه پاره پاره رسول نشست و بر تکه بدن دست کشید. تکه های بدن به هم رسید و بدنش کامل شد، مثل اول. کنار پسرم نشستم و یک دل سیر رسول را بوسیدم تا دلم آرام شد.... 🍃 عبدالرسول محمدپور 🍃🌷🍃
شب ِ قدر ، امضاء میشود شهادتنــامه ها ... جایی میان آسمــان برایم دست و پا کنید...🤲🏻 امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود... __سال بعد این ایام یک عده را به نام می‌شناسند همان هایی‌ ڪه می‌دانستند چگونه بخواهند و بگیرند.. 💢 آرزویم را شهادت می نویسم . الهی الحقنا بالشهدا والصالحین 🤲🏻 #
مراسم در جوار مزار شهید حجت الاسلام والمسلمین سلیمانی با حضور: زمان: دوشنبه ۱۱ اردیبهشت بعد از نماز ظهر و عصر مکان: قم، حرم مطهر حضرت معصومه(س)، در کنار مزار حجت‌الاسلام و المسلمین عباسعلی سلیمانی 📲 آیدی جهت کسب اطلاعات بیشتر🔻 @s_m_h_ms @gohari_67 💯 🆔 @rasanewsagency
🔰از کودکــی دست در آب حوض می کرد آن ها را به آسمان می پاشید و می گفت: من دوست دارم مثل حضرت علی اصغر(ع) شهیــــد شوم. به آرزویش رسید، ترکش به حنجره اش اصابت و زخم بزرگی روی گردن ایشان ایجاد کرده بود. 🔰هنگامی که عبدالحمید را در قبر گذاشتند و گلباران کردند. یک غنچه، از گل ها وارد این حفره شده و به خون شهید آغشته شد. آقای دستغیب وقتی این شاخه گل را از زخم خارج کردند، خون تازه از محل زخم جاری شد. ایشان آن شاخه گل خون آلود را با خود به منزل برده و در آب گذاشتند. عجیب این گل تا روز چهلــم شهید تازه و با طراوت ماند. بعد از مراسم چهلم، ناگهان پژمرد و خشک شد .. عبدالحمید حسینی
⭕️ ⭕️ ☝️از خیابان آرام آرام در حال گــذر بودم! 🌸 در اولــین کوچـہ کہ یا مهدے داشــت حسینے را دیدم.... عبــدالحمید با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامــم را صـــدا زد! گفت: اگہ یک به طرف امــام زمان عج بردارے امــام صــد قدم بہ طرف شمــا مے آید! ! چه کردی...چــند قدم بہ طرف امــام زمانت بر داشتے؟؟ جوابــی نداشــتم؛ســر به زیر انداخــته و گذشــتم...😔 🌸دومــین کوچــہ محــمد اسلامے نســب ؛ پرچم ســبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حـــال و هـــوای عجیبے رقـــم زده بود! انگار همین جا بود... محـــمد آمد! صدایم زد! گفت: سفارشـــم توسل بود به ائمــہ اطــهار بخصــوص بود.. چه کردے؟ جوابے نداشتم و از از کوچه گذشــتم... ولے مےدیدم کہ تــا نــام بے حضـرت زهــرا (س) را بــرد جارے شد ...😔 🌸به سومین کوچـــه رسیدم! ... به صدایی ملایـــم،اما محکم مرا خواند! گفــت: و در کجای زندگــے ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستــــم جواب دهم! مے دانستــم خودش و هســت...زندگی این از تولد تا شهادت در غدیر رقم می خورد.. با چشماني که گوشــه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتـــم... 🌸به چهارمین کوچــه! کوچـــہ ... مثل عکسهایــش ، لبخنــد بر روے لب داشــت بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفــت : با چــة کسانے تــا حالا ارتباط داشتے گفتم : ارتباط؟...خجالــت کشیــدم چیزے بگویمـ.... با خنده زیبایــش ادامہ داد: اصــل با خداســت !!! گفت اگر را انجــام دادي، را ســـروقت خواندے، را ترک کردے در زندگے پیروزے وگـــرنہ بقیــہ کشکــہ! همچــنان که دستــانم در دســتان شهیــد بود! عرق شرم از این شهید بر صورتم نشست . از او جدا شـــدم و حرفے برای گفــتن نداشتــم... 🌸به پنجـــمین کوچه و خـادم صادق رسیدم... صداي نجـــوا و شهــید می آمد! حاج منصــور ... ... کمیــل مے خوانــد.... چقــدر با اخلاص می خواند حضورم را متوجـــه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوے ام... از دعــا خواندنـــم گذشتــم...از امر معروف میگفت و تکلیف هر انسان و فهمیدم چقدر من بی عمل هستم ....😔 🌸ششمین کوچه بہ نام شهیــد عباس دوران.. با جذبہ بــود..ـ خودش یہ عده را جمــع کرده بود مشغول تــدریس بود!!!: مــبارزه با ،نگهـــبانے ، بہ سوے پرودگارو در راه دین... کــم آوردم... من کجا .. او کجا!! ... گذشتـــم.... 🌸هفتمین کوچه انگار مثل زینبیہ بود! بلـــه؛ عبداللہ اســکندرے... کنار اوهم شیبانے، همه مدافعــان حرم بودند ... عکــس هاے عزیزانشان در دستشان بود.... یکے پدر ، یکے مادر، یکے همســر چشمم به عکس فرزند علمدارے افتاد ... دختر بدون پدر چہ حالے دارد ؟! میخواستــند بگویــند: مـا تو این دوره و زمانہ از همہ چیزمــان .... تو چہ کردے؟ از کم کارے ام شــرمنده شــدم و گذشتم... 😔😔 دیگر ادامہ نــدادم.... از تا ! فاصله زیــــاد بود... دیگـــر پاهــایم رمـــق نداشت! افتــادم... خودم دیدم که با چه کردم! 🇮🇷 شهر کوچه های زیادی دارد با یاد غریبی که همچنان ناشناخته اند یک جملہ در ذهن دارم : ... شرمنده ام!!! 🌷🌺😭😭🌺🌷 🔴 *از کوچه پس کوچه های دنـــیا! بی شهدا،نمے تــوان گـــذشت...*
. : [هَر کی آرِزو داشتِه باشِه خِیلی خِدمَت کُنه میشِه...! یِه گُوشِه دِلِت پا بِدِه ما بِه چِشم اینارُو اَز این مَدَد بِگیرید مَدَد گِرفتَن اَز رَسمِه دَست بِذار رُو خاکِ قَبر بِگو: ! بِه حَقِ این شَهید یِه نِگاه بهِ ما بُکُن...! ]
🔹اسماعیل خیلی با محبت بود و بیشتر از همه ما نسبت به مادر محبت داشت. اگر مادر خواب بود و ما بازی می کردیم، مرتب می گفت آرام، مادر خسته است، مادر سر درد دارد... مادر خواب است. مادر راضی نمی شد اسماعیل به جبهه برود، اسماعیل یک ماه به دست و پای مادر افتاد تا راضی به اعزامش شود. 🔹روزی که به جبهه می رفت، خیلی سفارش مادر را کرد و یک کلام گفت: مادر را اذیت نکنید، حواست به مادر باشد! اسماعیل 15 اردیبهشت سال 61، در عملیات بیت المقدس شهید شد. 🔹بیش از ده سال از شهادت اسماعیل می گذشت. همه برادر و خواهر ها ازدواج کرده و دنبال خانه و زندگی خودمان بودیم. یک روز یکی از همرزمان جبهه ام، با من تماس گرفت. بعد از احوال پرسی، پرسید برادر تو شهید شده است! گفتم: بله! گفت: اسم برادرت اسماعیل بود؟ گفتم: بله! گفت: دیشب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز قدم می زدم، کنار قبری سیدم که رویش نوشته بود "شهید اسماعیل محمدابراهیمی". ناگهان قبر باز شد و شهید از آن بیرون آمد و کنار من نشست. کمی با هم صحبت کردیم. از آن دنیا پرسیدم. گفت هر چه در مورد اجر و پاداش شهدا گفته اند حق است و حقیقت. پرسیدم آیا کاری هست که حسرت انجام آن در این دنیا برایت مانده باشد؟ گفت: آره، دوست داشتم، بیشتر در این دنیا عمر می کردم تا به مادرم بیشتر و بیشتر خدمت کنم! وقتی این خواب را برایم نقل کرد، یاد آخرین وصیت و توصیه اش افتادم. شرمنده شدم و فهمیدم این خواب پیامی برای من است که بیشتر مراقب مادر باشم! اسماعیل محمدابراهیمی
📌 شهید، شهادت و خون شهدا در کلام‌ شهید حق‌وردیان 🔹 را مدالی طلایی بر روی سینه حسینیان میبنم. ◇ را قهرمانی بر روی سکوی رقابت متقیان میبینم. ◇ را برخیزاننده خفتگان و به راه اندازنده بیداران و تحرک بخشنده مردم می بینم.