eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
میگن خدا آرزوهایی که به صلاحته برآورده میکنه مگر تو صلاحِ جهان نیستی...؟! پس چرا برآورده نمیشوی...؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ | مانده‌ایم تا روزی که با صدای بلند بگوییم: بیت‌المقدس را خدا آزاد کرد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍رسیدن به خدا چه زیباست؛ و شهدا چقدر خاکی شدند، که خدا برای دیدارشان بی تاب شد!❣😭 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلواتی هدیه کنیم🌷🍃
👇👇👇 ✅ 114 مرتبه ذکر صلوات برای تعجیل در امر فرج ✅ دعای توسلی دیگر بعد از دعای توسل (در مفاتیح) ✅ دعای نور حضرت زهرا سلام الله علیها ✅ دعای سیفی صغیر (قاموس کبیر) بزرگواران تمام این مراقبت ها 👆👆 از طرف شهید روز هدیه می شود. سلام برشما خوبان، همراهان همیشگی کانال 👈 پنجمین روز از 💐 💐 مهمان سفره پر برکت شهید🌷🍃 احمد غفوری پور 🍃🌷 هستیم .
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کرامت عجیب یک شهید در میبد یزد شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود. 🩸شهید احمد غفوری پور
«پسرم، روزی که دنیا آمد تا روزی که از دنیا رفت، بدی و ناراحتی از او ندیدم. نماز اول وقت را هیچ‌وقت ترک نمی‌کرد و بعد از نماز نیز تا دعا و زیارت عاشورا را نمی‌خواند از اتاقش بیرون نمی‌آمد. پدرش که به مسافرت رفته بود، برای بار سوم، عزم جبهه کرد. به خاطر قولی که به پدرش داده بود قرار بود تا آمدن او به جبهه نرود ولی قبل از آمدن پدر گفت می‌خواهم به جبهه بروم. به احمد گفتم: «مادر جان یادت نیست چه قولی به بابا دادی؟» گفت: «یادم هست» گفتم: «نمی‌گذارم بروی» گفت: «نمی‌گذاری؟ ۴۰ تا دختر را در خرمشهر زنده‌زنده زیرخاک کردند، من باید بروم جواب آن‌ها را بگیرم» گفتم: «کسی دیگری نیست که این کارها را بکند؟» گفت: «چرا هستند؛ ولی من هم باید بروم» قدش خیلی بلند بود، زیر آیینه و قران که ردش می‌کردم، نمی‌توانستم دستم را بالای سرش بگیرم. گفتم: «مادر جان سرت را کمی پایین‌تر بگیر تا بتوانم ببوسمت و زیر قرآن هم رد شوی» سرش را پایین آورد و گفت: « مادر، بیا، هر چه می‌خواهی مرا ببوس» وقتی خداحافظی کرد و رفت، خودم هم راه افتادم و به بسیج رفتم. آنجا که مرا دید گفت: «چرا به اینجا آمدی» گفتم: «دلم تنگ می‌شود، برای خداحافظی آمدم» در آخرین لحظه که در ماشین بود، گفتم: «مادر می‌خواهم ببوسمت!» سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و دوباره بوسیدمش و رفت…