زندگي نامه و خاطرات شهيد از زبان مادر شهيد :
اكبر در سال 1343 و در شهر قدس به دنيا آمد بچه اي زرنگ بود و از همان 7يا8 سالگي با فروختن بلال يا آدامس در تأمين زندگي به ما كمك مي كرد .در مدرسه شهيد عالمي در تهران درس مي خواند و بعد از تمام ششم دبستان در مدرسه اي در شهرك دانش تحصيل كرد تا اول نظري تحصيل نمود . زمان انقلاب ايشان 14 سال سن داشتند و در تظاهرات شركت مي كرد . يك روز گفت مادر امروز گلوله از بغل گوشم رد شد گفتم :خوب چه كار كنم نرو اما حرف مرا در اين مورد گوش نمي داد .
وقتي كه پدرش سكته كرد من سركار مي رفتم و اكبر هم درس مي خواند و هم به من كمك مي كرد . ما يه تك زميني داشتيم كه روي آن كشت مي كرديم بچه هاي كوچك مي آمدند و مي خوردند من اعتراض كردم گفت مادر هيچي نگو بگذار آنها بخورند
يك بار شنيدم كه اكبر براي كمك به يك پيرمردي به سر زمين اش ميرود و در كاشتن به او كمك ميكند صدايش ميكردم و گفتم براي چي رفتي توي زمين اون كار ميكني گفت:مادر عصباني هستي خوب ميخواهي بزن اما گوش بده من مي روم به او كمك مي كنم چون او پسر ندارد دلش را شاد ميكنم من از او خجالت كشيدم گفتم فكر اين بچه چيست و من چه جوري فكر مي كنم ،اصلاْ به پول اهميت نمي داد و هر وقت كه از من پول مي گرفت و به بچه هاي ديگر مي داد تا دلشان را شاد كند .
يك بار خريد رفته بودم فروشنده وقتي فهميد كه من مادر اكبر هستم گريه كرد و گفت خانم نمي داني شما چه بچه اي داشتيد هر وقت كار داشتيم به ما كمك مي كرد.
يك پيرزن برايم تعريف مي كرد و مي گفت كه داشتيم ديوار حياطمان را درست مي كرديم البته من تنها بودم چون شوهرم پير بود وقتي كه اكبر مرا ديد گفت مادر چه كار مي كنيد و من هم برايش توضيح دادم و اكبر گفت مادر تا شما يك چايي آماده كنيد من هم مي روم و چند تا از بچه ها را براي كمك مي آورم .با بچه ها فوتبال بازي مي كردند و اكبر كاپيتان بود .
اكبر خيلي مهربان بود و بچه هايي كه پدرانشان به جبهه مي رفتند آنها را ناز مي كرد و برايشان بيسكويت و كيك مي گرفت و چون خودش يتيم بود به بچه ها يتيم احترام مي گذاشت .
اكبر مي گفت مادر من مي روم جبهه اگر عمري باقي ماند و برگشتيم ديگر نمي گذارم كه شما سركار بروي و اگر برنگشتم از دستم راضي باش اكبر پسري قرآن خوان و خوش اخلاق بود همه او را دوست داشتند .وقتي كه من در آشپزخانه اداره مي كردم بعضي وقت ها مي آمد و مي گفت مادر تو برو استراحت كن من به جايت كارها را انجام مي دهم . هر وقت غذايي جلويش مي گذاشتم از من تشكر مي كرد برايش فرقي نمي كرد كه نان و سبزي باشد يا غذايي ديگر .يك روز در همسايگي ما زن و شوهري با هم دعوا مي كردند اكبر رفت و با آنها صحبت كرد و در مورد زندگي حضرت زهرا برايشان گفت از اين كارها زياد مي كرد .
به حجاب خيلي اهميت مي داد و نمي گذاشت كه بدون روسري خواهرانش داخل حياط بروند زمان عاشورا و تاسوعا اكبر سقا بود و به عزاداران آب مي داد و چون قبل از اكبر چند تا از بچه هايم مردند نذر كردم كه اگر فرزندم زنده بماند سقا بشود .
قبل از جبهه رفتن به من گفت مادر مي خواهم بروم اسلحه ياد بگيرم من هم خوشم مي آمد گفتم عيبي ندارد برو امضاء را از من گرفت ديدم فردايش از اهواز سر درآورد زنگ زد و گفت من اين جا هستم كلاْ 6 ماه جبهه بود .
15 ساله بود كه امام خميني (ره) گفت كه همه بايد به بسيج و جبهه بروند و ايشان هم رفت . سال 62 به جبهه رفت كه يك شب تا نصف شب با هم صحبت مي كرديم گفتم اكبر من جز تو كسي را ندارم گفت من اگر رفتم شهيد شدم بهتر از اين است كه توي خيابان زير ماشين بميرم اكبر قبل از شهادتتش انگشترش را به دوستش محسن مي دهد و مي گويد كه اين انگشتر را به مادرم بده .
اكبر در سن17 سالگي و در فروردین سال 62 به شهادت رسيد .
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹خرج خدا نشی ، خرج شیطان میشی
خودتو خرج امام زمان (علیهالسلام) کن ...
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این که میگن هرروز #زیارت_عاشورا
هرروز سلام دادن ها
دلیل داره رفقا 👌
وجودت رو گره بزنی آقا اصلا معرفتش از جنس خود خداست
دعای امشب نمازشبت این باشه
آقا جدامون کن ☺️
#نماز_شب #شب_بیداری #رفع_موانع_ظهور خودسازی کن👌
22.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا