وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: «به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است». آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم، از این رو ساعتی بعد به ترمینال جنوب رفتیم و بلیط خریدیم. آن شب راهی اندیشمک شدیم. این در حالی است که عملیات کربلای 8 از شب قبل آغاز شده بود.
در اتوبوس از سیداحمد 2 سوال پرسیدم. اول اینکه در تکمیلی عملیات کربلای 5، تو مجروحیت سوختگی نداشتی اما چه شد که سوختی؟ سیداحمد پاسخ داد: «وقتی به عقب برمیگشتم. دقت کردم که پهلو، صورت و بازوهایم مجروح شدهاند. در دل گفتم اگر آتش بگیرم دیگر به قول بچهها، «زهرایی» میشوم. در این فکر بودم که یک خمپاره کنارم به زمین اصابت کرد. خرج آرپیجی شعله گرفت و جرقههای آتش بر روی لباسهایم افتاد. به همین خاطر لباسهایم آتش گرفت.»
سوال دومم در خصوص آن شهید مشهدی بود. آن شب به من قول گرفت که قبل از شهادتش، موضوع را بازگو نکنم. سیداحمد گفت: «در حسینیه مشهد خواب آن شهید را دیدم. من را با خود به دشتی سرسبز برد که آنجا را بهشت مینامید. در آنجا محلی را نشانم داد که جایگاه من بود.»
آن شب سیداحمد روزه بود و در مسیر با غذایی که مادرش درست کرده بود، افطار کرد. وقتی به دوکوهه رسیدیم، احمد از اتوبوس پیاده شد و سجده کرد. سپس زمین را بوسید.
به ساختمانی که گردان در آنجا مستقر بودند، رفتیم. نیروها به کرخه رفته بودند. مرحوم حاج نادر خانی ما را به ساختمان گردان راه نداد. به کرخه رفتیم. فردای آن روز یک روحانی به گردان آمده بود و خمس رزمندگان را حساب میکرد.
سید احمد پلارک تنها پسر خانواده بود. به سمت روحانی رفت و کمی بعد با خوشحالی برگشت. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «تازه فهمیدم چرا تا حالا شهید نشدم. همین الان خمس مالم را حساب و پرداخت کردم.»
سید محمود حسینی معاون گردان عمار نیمههای شب اطلاع داد که زود مسلح شویم. ظاهرا کار در شلمچه به هم پیچیده بود. ابتدا سیداحمد به جهت مجروحیتش قرار نبود که وارد عملیات شود، اما ناگهان گفت: «من هم میایم».
شب با اتوبوس به سمت شلمچه به راه افتادیم. در مسیر هر بار بیدار میشدم، میدیدم که سید احمد بیدار است و به بچهها نگاه میکند. زمانی که به مقصد رسیدیم، فرمانده، سید احمد را به عنوان معاونش معرفی کرد. محسن امیدی و یوسفی هم مسوول دستهها شدند. سید محمود که فرمانده گردان بود، به من گفت: مراقب سید احمد باش و اجازه نده به جلو برود. بعد از نماز ظهر خبر دادند که خط در حال سقوط است، نیروها به سمت خط بروند.
میخواستیم سوار ماشین برای اعزام شویم که خبر دادند «سیدمحسن مدنی» به شهادت رسیده است. سید محسن مدنی از بچههای گردان میثم بود. در این حین سیداحمد نگاهی به من انداخت و گفت: «حسین ما هم باید شهید شویم». به شوخی پاسخ دادم: «وقت ندارم». البته باید میگفتم «لیاقت ندارم».
وقتی به خط رسیدیم، شرایط بدی حاکم بود. شهید سلمانی معاون لشکر، آرپیجی شلیک میکرد. نیروهای بعثی به رزمندگان گردان حمزه در کانال تیر خلاص میزدند. ناگهان سیداحمد بلند شد، در حالی که دست بر پهلوی زخمیش داشت، گفت: «یک عمر سینه زدیم و گریه کردیم. حالا وقت عمل است.»
محسن امیدی داخل کانال پرید و بچههای دستهاش هم پشت سرش وارد کانال شدند. حیدر احمدی همان جا تیر به پیشانیش خورد و شهید شد. سید احمد پیش از این که وارد کانال شود خطاب به من و مسعود ترابی (مسوول مخابرات گردان) گفت: «من در این کانال شهید میشوم». به یاد توصیه سید محمود افتادم و سریع پشت سرش وارد کانال شدم.
نیروها با رشادت به هدف خود رسیدند. سید احمد خطاب به من گفت: «چند سنگر انتهای کانال را پاکسازی کن.» زمانی که در حال پاکسازی سنگرها بودم، سید احمد در خط پیشروی کرده بود. فاصله نیروها با بعثیها کمتر از 20 متر بود. دشمن سر سیداحمد را نشانه رفته بود. وقتی بالای سرش رسیدم، هنوز چشمهایش باز بود. ابراهیم برادری و حسین تفاقی شهادتین وی را میخواندند.
در آن لحظه به یاد 48 ساعت قبل و حرکت از تهران افتادم. دلم آرام نمیشد تا اینکه صورتم را روی صورت سید احمد گذاشتم. همه خاطراتم با وی از سال 63 تا آن لحظه جلوی چشمانم آمد. دقایقی اینگونه گذشت تا اینکه بچههای تدارکات گردان به من گفتند که امکان دارد خط سقوط کند.
سیداحمد تک پسر خانواده و یتیم بود. نمیتوانستم پیکرش را در منطقه بگذارم و بروم. پیکرش را به سختی با کمک همرزمان سر کانال رساندیم و کنار پست امداد خط گذاشتیم. جلوی اولین وانت که برای لشکر عاشورا بود را گرفتم و خواهش کردم تا پیکرش را به معراج شهدا برساند. راننده گفت: به جهت اینکه جاده خطرناک است باید با سرعت براند. به همین خاطر خودت هم سوارش ماشین بشو و پیکرش را در آغوش بگیر تا از ماشین بیرون پرتاب نشود. این هم توفیق مضاعفی شد تا لحظاتی کنار سید احمد باشم.
وقتی به معراج شهدا رسیدیم، داشتند پیکر حیدر احمدی را پلاستیک پیچ میکردند. قسمت این بود که این دو شهید بزرگوار اینجا هم کنار هم باشند. سید احمد رفت اما به دلیل اخلاص، اخلاق و عباداتش ماندنی شد.
وصیتنامه شهید سید احمد پلارک
بسم ا… الرحمن الرحیم ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا… ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید . ( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .
خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا… اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو…
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید.
ظهر عاشورا 24/6/1365
سید احمد پلارک
ارادت به حضرت زهرا علیه السلام
سیداحمد همیشه در همه عملیات ها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست. هیأت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله، هیأت متوسلین به حضرت زهرا علیه السلام نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد.
پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمی رود، به محض این که نام خانم فاطمه زهرا علیه السلام می آمد، خیلی شدید گریه می کرد و حال عجیبی می گرفت. ارادت خاصی به حضرت زهرا علیه السلام داشت.
مشهور است که از مزار شهید «سیداحمد پلارک» که در بهشت زهرا علیه السلام تهران، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 واقع اشت، بوی عطر به مشام می رسد.
مادر شهید
درباره علت این موضوع تا به حال صحبت های فراوان و نقل قول های زیادی شده است. باید اذعان کرد که بوی مزار شهید، هیچ علتی جز لطف و فضل الهی و رابطه ماورایی که او با خدا و اولیا الله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند. هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست. علتش را فقط خدا می داندو بس.
👌تلنگرِ شهید: بینمازها از شفاعت محرومند!
🕊یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهشگفت: "من نمیتونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی میتونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبانتان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچکاری از من بر نمیاد..."
شهید#سیداحمد_پلارک🕊