@Maddahionlin4_5915950166111683366.mp3
زمان:
حجم:
1.47M
🍃خادما
🍃گریه کنون
🍃صحنت
🍃جارو میزنن
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد، برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود.
محمد بعد از عملیات محرم، لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف و فقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده آملی تحویل می گیرد. سردار شهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم، بدر و محمد رسول الله و ... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه بر می گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش. شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم ص
سال 1344 هجری شمسی، شهرستان آمل، در یکی از کوچه پس کوچه های قدیمی و کم عرض و باریک، در خانه ای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج می زند، اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبی و مهربانی. لحظه ها به کندی می گذرد. اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر می کند، کودکی پابه عرصه ی هستی می نهد که پدر بزرگ نامش را فریدون می گذارد.
کودکی که با توسل مادرش به امام رضا (ع) شیرینی را به این خانه آورد. خواب های مادر را مرور می کنیم «خواب دیدم امام رضا (ع) نوزادی را که در پارچه سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من می فرستد.» و چندی بعد خوابی دیگر؛ «دوباره خواب می بینم کنار رودخانه ی آبی ایستاده ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می افتد، با خودم می گویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود ....» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد که تعبیر این دو رؤیا « ولادت و شهادت فرزندش» باشد.
روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده قد می کشد، پا به پای پدر به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد و در مجالس مذهبی شرکت می کند. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و فریدون تیموریان دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و بر علیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند.
بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی در گوشه گوشه ی ایران اسلامی بر پا می شود. با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند.شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام محمد بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند.
علامه حسن زاده آملی: همان طور که فريدون، ضحاک را از تخت به زير کشيد، ضحاک زمان را نابود کنيد
محمود شيرازی روایت میکند: روزي فرمانده کل سپاه در زمان جنگ، سردار محسن رضايي رو کرد به قائم مقام فرمانده لشگر 25 کربلا سردار شهيد حاج حسين بصير و گفت : قدر محمد تيموريان را بدانيد . چون خيلي طول مي کشد تا درآمل ما مثل محمد تيموريان تربيت کنيم . محمد خودش مي گفت: هنوز صدام گلوله اي نساخته که به من بخورد . سال 61 بود و حضرت استاد علامه آيت ا... العظمي حسن زاده آملي ( مدظله العالي ) امام جمعه شهرمان بود . محمد در 17 سالگي به فرماندهي گردان منصوب شد و حضرت استاد علامه به سپاه آمده بود. حضرت استاد علامه درباره محمد گفت : " فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه " سپس او را تشويق کرد و لباس پاسداری را به وی اعطا کرد و فرمود : «همان طور که فريدون ضحاک را از تخت به زير کشيد شما هم ان شاءالله ضحاک زمان صدام را نابود کنيد.»
👇👇👇
محمد مي گفت: پس از فتح کربلا عکس مرا به حرم حسين بن علي (ع) ببريد و خطاب به امام حسين بگوييد که در راه تو و براي آزادسازي حرم تو کشته شده است و بعدأ ما نيز چنين کرديم.
پدرشهید روایت می کند :قبل از شهادت وسايل خود را در داخل جعبه مهمات گذاشت و به هر يک چيزی داد. برای برادر و خواهرش سجاده و تسبيح گذاشت. فقط انگشتر من هنگام شهادت در دستش بود. در حمله بدر قايق آنها غرق می شود. محمد مجروح شده و داخل آب می افتد. بوته ای را گرفته و پس از مدتی در همان حال شهيد می شود. اين تعبير همان خوابی بود که قبل از تولدش ديده بودم. در دريا بودم و نوری بالای سر من بود و من به تخته سنگی تکيه داده بودم بعد از عمليات خوابی ديدم و به مادرش گفتم محمد شهيد شده است.
محمد چند شب قبل از حمله خواب ديده بود که ندايی می گويد : با آب طلا بنويس صاحب الزمان، و می گويد به فرزندم بگوييد قبر گمشده مرا پيدا کند. يکی از همرزمان تيموريان نيز گفته است : روزی بعد از اينکه از حمله برگشتيم، فرمانده به او گفت : آقای تيموری ! آيا می توانی دوباره به خط بروی ؟ محمد شب قبل خواب ديده بود کسی به او گفته است : به خط برو و با طلا بنويس يا صاحب الزمان.
📢📢📢📢
مادرش را به زیارت آقا علی ابن موسی الرضا(ع) برد
👇👇👇
محمد، پیش از هر عملیات، برای نیروهای گردان یا رسول الله(ص)، گوسفندی قربانی میکرد. عملیات هم که تمام میشد، از خود جبهه، یکراست به پابوسی آقا امام رضا(ع) میرفت، زیارتی میکرد و برمیگشت آمل. عاشق و دلداهی آقا علیبن موسیالرضا(ع) بود. مدتی در جوار آقا میماند و دوباره عازم جبهه میشد.
زمستان سال ۶۲ برای شهید محمد تیموری، اتفاقی افتاد که دیگر نتوانست، به پابوسی آقا امام رضا(ع) برود و این بار، دست خالی به خانه بازگشت. هنوز چند روزی از مرخصیاش نگذشته بود که حاج «حسین بصیر» خبری از او گرفت. این رسم حاجبصیر بود. از جبهه که مرخصی میآمد، به همهی شهرهای مازندران سر میزد و خبری از همرزمانش میگرفت. مهمانی که تمام شد، حاجبصیر به محمد گفت: «دارم راهی جبهه میشوم. انشاءالله عملیاتی در پیش است.»
محمد که دلش تمام وقت توی جبهه بود، دست حاجبصیر را بوسید و گفت: «تنهایی شرط رفاقت نیست، باهم میرویم.»
مادر محمد دلخور شد و گفت: «محمد جان! تو که تازه از جبهه آمدهای. یک چند روزی بمان، بعد برو.»
محمد که عاشق پدر و مادرش بود، مادر را بوسید و گفت: «مادر! اجازه بده، این بار را با حاجحسین بروم جبهه. انشاءالله وقتی برگشتم، میبرمت به پابوسی امام رضا(ع). این حاج بصیر هم ضامن.»
حاجی لبخندی زد و مادر هم قبول کرد.
محمد دست مادر را بوسید و گفت: «سرم برود، قولی که میدهم نمیرود مادر.»
مادر راضی شد و محمد با حاجحسین عازم جبهه شد. گذشت و مدتی بعد، عملیات «بدر» آغاز شد، اما پس از پایان عملیات، محمد نتوانست به مرخصی برود و به قولی که به مادرش داده بود، عمل کند. محمد در بیستوسوم اسفند ۶۲ در عملیات بدر شهید شد و پیکرش در معراج الشهدای اهواز، بدون هماهنگی یکراست به مشهد رفت. ازطرفی هم، خبر شهادت محمد تأیید شده بود، اما پیکرش نبود. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده و محمد، مفقود اعلام شد.