🔴 شهادت پاسدار بنابي در درگيري با اشرار ضد انقلاب
🔹️فرمانده سپاه بناب:
پاسدار شهيد «علي پيغامي خوشه مهر»، ديشب حين انجام ماموريت در راه حراست از كيان نظام مقدس جمهوري اسلامي به شهادت رسید.
🔹پاسدار مدافع وطن، شهید «علی پیغامی خوشه مهر بناب» متولد سال ۱۳۷۶، در منطقه عملیاتی سردشت، ارتفاعات قندیل 2 در پاسداری از مناطق مرزی ایران به درجه رفیع شهادت نائل شد.
@moghavematt
حیدر شدی تا پشت در هی در بکوبند!
جای ملائک نیست بال و پر بکوبند
زهرا دلش میخواست ذکر «یاعلی» را
روی عقیق سرخ پیغمبر(ص) بکوبند
سنگ علی را فاطمه بر سینه کوبید
باید که بر دُرِّ نجف حیدر بکوبند
نام تو اسم اعظم پروردگار است
این مُهر را باید به هر منبر بکوبند
معراج تازه ابتدایت بود، باید
نام تو را از این مقرّب تر بکوبند
هرکس تو را دارد چرا باید بترسد
مثل تو تنها از خدا باید بترسد
#حیدری_ام
🍃ألّلهُـــمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــرج🍃
خانواده «تشت زرین» از سلاله سادات در سال 1351 به تولد «سید امیر» بار دیگر سبزپوش شد. دوران کودکی را با علاقه به نماز و روزه به توشه تقوی مزین ساخت و کسب علم را تحقق بخش حدیث «اطلبوالعلم من المهد الی اللحد» ساخت. سن کم او در زمان جنگ، مانعی در اذن دخول به خط بزم عاشقان بود ولی عشق به حضور، چون آرزویی بزرگ، روح او را متلاطم نگه داشت. دوران جنگ تمام شد و امیر با دیپلم ریاضی در رشته مهندسی نساجی دانشگاه قبول شد. او برای خانوادههای بیبضاعت پول جمع کرده، برای دختران جهیزیه و برای پسران بساط عروسی فراهم میساخت. سید امیر با نشان دادن کتاب و عکس از شهدا به خانواده، اهمیت فعالیت عدهای در گروه تفحص را نمایان کرد و خود با درک اندیشههای والای بسیجیان پا در این میدان امتحان نهاد و علیرغم برخورداری از برخی تنعمات زندگی و وجود مقتضیات سنی با تحصیل در دانشگاه «جستجوگران نور»، شیرینی دلچسب دنیا را به اهل دنیا سپرد و ماندن در صف عاشورایی امام عشق را لبیک گفت. او هر چند جنگ را ندیده بود اما سخن از جبهه، آتش به دلش میافکند. بوی عطر شهادت را از پیکرهای تکیدهی شهدا میگرفت و راه بهشت شهدا را یافته بود و گله از ماندش داشت، اشکهایش مرحم زخمهای شهیدان بود تا اینکه در 27/5/ 1375 در منطقه عملیاتی والفجر یک (فکه ) ندای «ارجعی الی ربک » را لبیک گفت و به افلاکیان پیوست.
با آمبولانس به محل تفحص رسیدیم که آمبولانس در میان رمل ها گیرکرد همان طور رهایش کردیم.
صبحانه ای صرف شد که اصغر پرکان گفت بهتر نیست اول آمبولانس را از رمل در بیاوریم بعد شروع به کار کنیم و به شوخی گفت اینطوری اگه کسی چیزیش بشه فقط میتونیم یا حسین یاحسین بگیم و توی سرخودمون بزنیم و بعد با کمک یکی از بیل های مکانیکی آمبولانس را از داخل رمل خارج کردیم توی محل مناسبی گذاشتیم .
راننده های بیل مکانیکی شروع بکار کردند سه نفری کنار یکی از بیل ها چشم به خاک هایی دوختیم که جابجا می شدند مدتی گذشت. خبری نبود . سید امیر و اصغر راه افتادند که منطقه بعدی کار را مشخص کنند چند قدم که رفته بودند که سید برگشت چند کلمه صحبت کردیم راجع به محل کاوش.
بعد به راه افتادند شاید ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای انفجاری از تپه پشت سرم شنیدم همزمان برگشتم و دو نفر را دیدم که روی زمین افتادند تردید کردم که آنها چه کسانی بودند.
که فریاد یا حسین اصغر مرا به خودم آورد به آنجا رسیدم بعد از گذشتن از میدان مین که پس از سالها انگار تازه کاشته شده بودند اصغر نشسته بود و از دو دست و دو چشم مجروح شده بود سید امیر اما روی زمین افتاده بود و پشت سرش ردی از خون جاری بود اصغر پرسید چشمهام سالم اند گفتم آره فقط مقداری خاک داخل آنها رفته بعد پرسید دستهام چی اونها هم سالم اند گفتم آره چیزی نیست فقط چند تا ترکش خورده اند و همزمان با بند پوتینهایم برای جلوگیری از خون ریزی و رسیدن امدادگر به دستانش بستم که یکی از مچ قطع شده بود و دیگری از انگشتان .برای چشمانش که دیگر کاری نمی شد کرد.
بچه ها هم یکی یکی از راه رسیدند و با کمک هم سید امیر و اصغر پرکان را به آمبولانس رساندیم. به بیمارستان صحرایی نرسیده سید امیر تشت زرین دیگر در میان ما نبود روحش شاد