دنی هنگامی که متوجه شد سلفیون قصد حمله و تخریب حرم حضرت سکینه علیه السلام را در اطراف دمشق دارند، به یاری هموطنان مسلمان خود شتافت.
احتیاج ندارد شیعه و مسلمان باشیم، اگر کمی وجدان در وجود انسان باشد می فهمد که چه اتفاقی در حال وقوع است. دست های پشت پرده ی استکبار برای نابودی سرزمین شام که امروز در رأس محور مقاومت قرار گرفته برکسی پوشیده نیست. دنی با پوشیدن لباس رزم، به نیروهای مردمی سوریه پیوست.
همسنگر و همرزم با آنان، شبانه روز به دفاع از حرم اهل بیت علیه السلام پرداخت.
در یکی از روزهای نبرد، تروریست ها به منطقه ی داریا و حرم حضرت سکینه حمله کردند. «دنی جحا» هنگام حمله ی تروریست های وهابی به مرقد حضرت سکینه علیه السلام، مردانه جلوی آنها ایستاد تا وارد مرقد مطهر نشوند. او با این اقدام شجاعانه به شهادت رسید.
دنی در حالی که با افتخار تمام و غیرتمندانه در کنار برادران مسلمان خود می جنگید، به دست سلفیون مزدور اسرائیل، به شهادت رسید. پیکر این شهید مسیحی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام، بر دوش هم وطنان مسلمان و مسیحی اش در محله ی مسیحی نشین «باب توما» در دمشق تشییع و به خاک سپرده شد. و مثل او کم نبوده و نیستند. اکنون در میان نیروهای حزب الله لبنان نیز یگانی از نیروهای مسیحی وجود دارد. آنها شاهد هستند که تکفیری های داعش چه بر سر مسیحیان ایزدی در عراق آوردند. برای همین در کنار برادران حزب الله مشغول مقاومت شده اند.
برادران اهل سنت نیز بهتر از من و شما خبر دارند که در صورت تسلط تکفیری های بی دین چه اتفاقی خواهد افتاد. آنها شاهد هستند که بیشترین کسانی که به دست تکفیری ها و به بهانه های مختلف اعدام می شوند، شهروندان سنی مذهب هستند. لذا آنها نیز شجاعانه در مقابل دشمن مشترک ایستاده اند.
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐
وعلو درجاتشان
ویژه
شهید دنی جرج جحا🌷
سه صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از امـام رضا《؏》
تا نرود نفس زتن
پا نکشم ز کوی تو...
صبح امروز؛ تصویری از #رهبرانقلاب در آغاز مراسم #غبارروبی مضجع مطهر #امام_رضا علیهالسلام. ۹۷/۵/۱۸
🆔 @emamreza0
🍃امـــــام رضـــــا(؏)🍃
سلام علیکم
اعمال مستحب امروزمان به همراه
نهمین تلاوت را از طرف
شهید مسیحی🌷
شهید هراند آوانسیان🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
وحضرت مسیح پیامبر آیین خودش
شهید «هراند آوانسیان» فرزند «گریگور» و «لوسیک»، در بهمن ماه سال 1343 در تهران پا به عرصه وجود گذارد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ارامنه «تونیان» به پایان رسانده و سپس در دبیرستان «سوقومونیان» به تحصیلاتش ادامه داد.
به علت شرایط سخت مالی، از کلاس سوم دبیرستان ترک تحصیل نمود تا بتواند با درآمد حاصل از کار، کمک خرج خانواده اش باشد، لیکن با تلاش بی وقفه، سرانجام موفق به اخذ دیپلم تجربی گردید. در سال 1365 به خدمت سربازی اعزام گشته و بعد از اتمام دوره آموزشی به رزمندگان لشگر 77 خراسان در جبهه پیوست. پیش از شهادت، دو بار زخمی شده، اما این موضوع را از خانواده¬اش کتمان نموده بود. سرانجام پس از ماه¬ها نبرد دلاورانه با نیروهای دشمن بعثی در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عین خوش» به شهادت رسید. پیکر پاک شهید «هراند آوانسیان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه شهدای ارمنی جنگ تحمیلی عراق بر علیه جمهوری اسلامی ایران به خاک سپرده شد. انبوهی از جمعیت در مراسم آخرین وداع با پیکر مطهر شهید حضور داشتند.
📢📢📢📢📢📢📢📢
ديدار رهبري با خانواده شهيد هراند
از منزل یکی از خانواده شهدا خارج شدیم و قصد خانه دیگری کردیم. مقصد بعدی هم نزدیک است؛ چند کوچه آنطرفتر. داخل ماشین، یکی دو نفر از همراهان درباره مادر شهیدی که منزلش بودیم و لهجه شیرینش صحبت میکنند و اینکه اگر عکسها و علامتهای مسیحی در خانه نبود، شک میکردند که درست آمدهاند یا نه!
چند دقیقهای بیشتر راه نیست. همراهان به رهبر انقلاب اطلاعات شهید خانواده بعدی را میدهند. میرسند به منزل دوم؛ خانه شهید هراند آوانسیان.
با ترمز و کلاچ و دنده عوض کردن در خیابانهای تهران، این بچهها را بزرگ کردم. مثل اکثر ارمنیها، از همان نوجوانی، در فضای کار فنی بودم، اما عشق پشت فرمان نشستن، مسیرم را تغییر داد. از رانندگی لذت میبردم، آنقدر که راننده تاکسی شدم. خندهدار هست،
اما نه زیاد. راننده تاکسی در تهران ده دوازده میلیونی سال هفتاد و یک یا زمانی که من شروع کردم؛ یعنی سال سی و سه. خیلی خیلی فرق میکند. آنوقت مردم ماشین نداشتند و هنوز در شهر درشکه هم کار میکرد. اصلا ترافیک معنی نداشت و از رانندگی، حتی با تاکسی لذت میبردم. اما حالا، غروب که برمیگردم خانه، جسم و روحم خسته است.
امروز سراغ تاکسی نرفتم. گفتم بمانم خانه، برای کارهای شب عید به همسرم لوسیک کمک کنم. دیگر توان سابق را ندارم و کمتر کار میکنم. در کار خانه هم وارد نیستم؛ خیلی وقتها لوسیک شوخی و جدی میگوید: گریگور! بیا برو با همان تاکسی کار کن، خانه که میمانی، کار من را زیاد میکنی! اسمم گریگور است. همنام گریگور مقدس، روحانی مقدس، روحانی مسیحی که با تلاش او، دربار ارمنستان، به عنوان اولین حکومت در جهان، در سال ۳۰۱ میلادی، مسیحیت را دین رسمی کشور اعلام کرد.
بله، من خانه ماندهام که کمک کنم و خوب شد ماندم؛ صبح یک نفر زنگ زد و به فارسی گفت که امشب خانه هستید؟ میخواهیم چند دقیقه خدمت برسیم.
خیلی مؤدب صحبت میکرد، برای همین بدون اینکه بپرسم شما کی هستی، گفتم بله، شب عید ماست، خانه هستیم. فقط برای چه میخواهید بیایید؟ گفت به خاطر شهیدتان، هراند آوانسیان؛ شما پدرش هستید؟ با شنیدن اسم هراند، دلم لرزید.
گفتم: بله، پدرش هستم، بفرمایید، ما هستیم.
خدا را شکر کردم که خانه ماندهام، چون لوسیک درست نمیتواند فارسی حرف بزند و ممکن بود بد بشود. من آنقدر در تاکسی با مردم صحبت کردهام که گاهی فارسی را بهتر از ارمنی حرف میزنم. فکرم مشغول شد که این شب عیدی، چه کسی میخواهد به خاطر هراند بیاید منزل ما. تنها حدسم این بود که از طرف تلویزیون باشند، برای مصاحبه و این چیزها، اما آخر چرا امشب و اصلاً چرا شب. ذهنم به جایی نرسید و خودم را با تمیز کردن قاب عکسها و تابلوها مشغول کردم. فقط عکس هراند و عکس خانوادگیمان با اسقف مانوکیان را جلوتر و در چشمتر گذاشتم، برای مهمانهای امشب.
از دم غروب داداشم هم آمده خانه ما، اما خبری از مهمان نیست. دیگر هوا حسابی تاریک شده و دارم ناامید میشوم. نمیدانم لوسیک شام را آماده کرده یا نه، میترسم شروع کنیم به خوردن، مهمانها برسند! بدتر از همه این است که نمیدانم چه کسی قرار است بیاید؛ خب آدم هر کسی را یک طور تحویل میگیرد. حالا که هنوز نیامدهاند، تصمیم میگیرم اگر از تلویزیون و اینها بودند، ردشان کنم بروند چند روز دیگر بیایند.
در همین فکرها هستم که صدای در میآید. بالاخره آمدند. دو نفر هستند، از روی صدا متوجه میشوم که یکیشان همان است که صبح تلفن زده. با همان ادب و احترام. چند سؤال از من میپرسند که برایم عجیب است. بالاخره کمی عصبی میشوم، میگویم آمدهاید خانه ما این حرفها را بزنید؟
آرامم میکنند که هنوز مهمان اصلی نیامده و در راه است و این من را گیجتر میکند؛ خب چرا با هم نیامدید؟ این کارها برای چیست؟
یک نفرشان دستم را میگیرد و با محبت میگوید که آخر مهمانتان رهبر انقلاب است؛ آقای خامنهای.
-کی؟
-آقای خامنهای.
-از طرف ایشان کسی میآید؟
-نخیر، خود ایشان چند دقیقه دیگر میرسند به خانه شما.
-شما را به خدا راست میگویید؟
-نمیتوانم باور کنم، این را از نفر دوم هم میپرسم.
میگوید بله پدرجان و بیسیمی از زیر کتش در میآورد و در حال صحبت کردن با آن، به سمت در میرود. رفیقش میگوید که فکر میکنم نزدیک شدند؛ اگر میخواهید به خانم هم اطلاع بدهید.
آخر بروم چه بگویم، من خودم هنوز باورم نشده. مگر الکی است، رهبر مملکت، شب کریسمس بیاید خانه یک راننده تاکسی ارمنی؟! لوسیک از قیافه شوکزدهام نگران میشود. تا فکر و خیال بد نکرده، به او میگویم که این دو نفر چه میگوید: نکند ما را دست انداختهاند؟
نه بابا، تیپشان به این حرفها نمیخورد. خیلی مؤدباند. تازه یکیشان بیسیم داشت.
خب پس راست میگویند. حالا چرا رنگت پریده. قدمشان روی چشم، بیایند. اینکه هول شدن ندارد.
لوسیک انتهای آرامش است. آن