اسماعیل از روزی که به جبهه رفت تا لحظه ی شهادت حضوری تاثیر گذار داشت.او در عملیات گوناگون از شکست محاصره آبادان گرفته تا عملیات کربلای ۴ که در سال ۱۳۶۵رخ داد حماسه های بی نظیری به یادگار گذاشت.
در این مدت اسماعیل هشت نوبت مجروح شد.در عملیات بدر دست راستش قطع شد اما او باز هم پس از بهبودی در جبهه ماند. روزهای پر افتخار دفاع مقدس مردم ایران در برابر دنیای ظلم وستم سپری شد .د ی ماه سال ۱۳۶۵ موعد انجام عملیات کربلای چهار بود, اسماعیل در این عملیات با گردان کربلا کارهای فوق العاده ای انجام داد که فقط از اسطوره ها ساخته است .اسماعیل در این عملیات ,پس از سالها مجاهدت و تلاش در راه اعتلای اسلام ناب محمدی و اقتدار ایران بزرگ ,مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیکر مطهرش در آن سوی آبهای اروند رود باقی ماند .او در فرازهایی از وصیت نامه اش می نویسد: از شهادت من هیچ نگرانی به خود راه ندهید، و کاری به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشید؛ اساس رضایت و خوشنودی خداست، همیشه در راه خدا قدم بگذارید و توکلتان به توسلتان به ائمه اطهار (ع) باشد و به آینده اسلام فکر کنید که اساس حفظ اسلام است، به همگی وخانواده توصیه ی اتحاد، دوستی و محبت بین یکدیگر را می کنم.در راه خدا حرکت کنید.
خداشناسی جوان 25 ساله
اسماعیل فرجوانی در آخرین روزهای زندگی خود در این دنیای مادی خطاب به مادرش میگوید اگر دیدی دست مادر و پسری در دست هم است، اشک چشمت جاری نشود و نگویی من دو پسر داشتم و برای خودم نگه نداشتم. مادر شهدای فرجوانی درباره این وصیت حاج اسماعیل میگوید: آن موقع من ادعای جوانی میکردم و حالا که سنی از من گذشته میبینم مریضم و به سختی راه میروم، تعجب میکنم وقتی میبینم که با سن کمش چگونه امروز ما را دیده بود. برای من هنوز مبهم است که چگونه نمیدانستیم اینچنین آیندهای در انتظار ما است.
8 بار جانبازی بزرگترین پسر خانواده، مفقود شدن پیکر او به مدت 18 سال و شهادت فرزند دوم، از سختیهای زندگی خانواده فرجوانی و به ویژه خانم احمدیان است اما حاج اسماعیل قبل از شهادتش به مادر یک رازی میگوید تا همه این دلتنگیها رفع شود، مادر شهدای فرجوانی تاکنون این راز را بیش از 30 سال در دل خود نگه داشته است، اما این بار این راز را برای ما میگوید تا کمی از دلتنگیها را به زبانی ساده برای همه بگوید. خانم احمدیان میگوید: حاج اسماعیل قبل از شهادت من را بیرون برد و به من گفت: هر وقت دلت تنگ شد این را به یاد بیاور که نه شاه میماند و نه گدا و آنچه ابدی است، خداوند متعال است. وقتی این را به من گفت فهمیدم در این دنیای فانی فقط خداوند ابدی است و یاد گرفتم وقتی بخواهم برای پسرم گریه کنم به یاد خدا باشم.
عاشقانههای ابراهیم و مادر، پسری که «امیر» مادرش بود
خانم احمدیان روایت میکند که ابراهیم وقتی وارد خانه شد، گفت: مامان میدونی من در جبهه چه کاره هستم؟ گفتم: نه. ابراهیم میگفت مامان خوشگلها و خوشتیپها رو میذارن آرپیجی زن. یعنی وقتی داری تانکهای دشمن رو شکار میکنی، یکی دیگه هم از اون سمت ممکنه به تو شلیک کنه و سر تو به بره. من از الآن بهت میگم که وقتی تو پیشم میآیی من روی یک تپهای افتادم و پاهایم از پشت آویزون شدهاند.
ابراهیم میگفت: مامان آرپیجی خیلی بده، وقتی که شلیک میکنی انگار سر آدم باز و بسته میشه. به دخترم گفتم برایش پنبهای بیاورد که در گوشهایش بگذارد. ابراهیم پنبهها را در جیبش گذاشت و مامان وقتی شهید شدم من را از پنبههایی که در جیبم گذاشتهام و وصیتنامهای که در جیب زانوی راستم است، شناسایی کنید. خواستم وصیت نامه را بخوانم ولی گفت بعد از شهادتم بخوانید چون هرچه بلد بودم، نوشتم.
ابراهیم از من قرآنی بزرگ خواست که در جبههها و در مواقع تاریکی بتواند به راحتی قرآن را تلاوت کند. وقتی دخترم قرآن را آورد من جلوی قرآن قیام کردم و گفتم خدایا چیزی به جز این دو جگرگوشه ندارم که در راه تو هدیه دهم. وقتی این دعا را میکردم بعدش میگفتم خدایا تو ببخششون به من، ابراهیم گفت این بار هم بگو خدایا من این بچهها را به تو هدیه میدهم ولی تو آنها را به من ببخش. ولی بهش گفتم نه مامان جان من تسلیم امر خدا هستم. بعد از اینکه این را گفتم، ابراهیم آنقدر بغلم کرد و بوسید و میگفت «آخرش رضایت دادی شهید شوم».

وقتی میخواست برگرده جبهه تا 4 شیر (میدان شهید بندر) بدرقهاش کردیم و لحظه خداحافظی دستش را به نشانه شرمندگی روی پیشانیاش گذاشت. من همان لحظه، شهادتش را دیدم و به حاج آقا (پدر شهید) گفتم که امیر دیگر بر نمیگردد. حاج آقا خیلی ناراحت شد و گفت: پسرمون میخواد بره جنگ، اونوقت تو میگی که دیگه بر نمیگرده. 10 روز بعد از این دیدار ابراهیم شهید شد و پیکر بی سرش را برایم آوردند. پیکری که اگر سر داشت در تابوت جا نمیشد.
اما کسی تاکنون لحظه شهادت ابراهیم را برای مادرش تعریف نکرده و از این لحظه فقط این را میداند که بعد از جدا شدن سر از پیکر، ابراهیم تا چند ده متر دویده است. این را فاضل مروج به مادر شهید گفته بود، ولی فاضل هم چند روزی در این دنیا دوام نیاورد و به ابراهیم پیوست.
امید است که در این را ه ثابت قدم بمانیم وقیامت شرمنده شهدا نباشیم
سلام بر شهیدان انانکه از هستی خود گذشتند
دعا یم این است
که زلال شویم
چون آب
و ببخشیم
چون خورشید
و زنده شویم
بر قدم مولایم
حضرت عشق
👇👇👇👇
در روز آخر چله (امروز)
جهت شکرانه سه کار انجام دهیم:
۱)صدقه برای سلامتی امام زمان علیه السلام
۲) خواندن دو رکعت نماز شکر
۳) اطعام در حد توان
یا علی مدد ✋
42.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥ببینید روایت تصویری ۴۰ روز همنشینی
با ❣️شهدا❣️
در چله شانزدهم ؛ چله اهلیت
در این ۴۰ روز همنوا با امیر بیان ، امیرالمؤمنین علیه السلام ☀️خطبه متقین ☀️ را خواندیم به امید اینکه با عمل به دستورالعمل های حکیمانه حضرت ، اهلیتِ همراهی با اهل بیت طاهرین علیهم السلام را پیدا نمائیم.
#الهی_الحقنی_بالصالحین
هدایت شده از شهدای ایران
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شیوه صحیح مواجهه با بیحجابی، رقص در انظار عمومی و یا سرو مشروب در رستورانها
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅ @shohadayeiran57
#بسم_رب_الشهدا_والصديقين 🕊
ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ
ﺩﻓﺘﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ
ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﻣﺎ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺏ ﺩﺍﺩ
ﺍﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻭﻟﯽ
ﻋﮑﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﺎﺑﯽ ﺳﭙﯿﺪ
ﯾﺎﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﭘﺎﮐﺖ ﺷﺪ ﺷﻬﯿﺪ
ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺷﮏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﮐﻼﺱ
ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﺮﺩ
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻧﺎﻥ
ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﯿﺲ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺟﺎﻥ
ﺑﻌﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﺒﺰ ﮐﻼﺱ
ﻋﮑﺲ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻻﻟﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺸﯿﺪ
ﮔﻔﺖ ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ
ﺩﺭﺱ ﺍﯾﺜﺎﺭ ﻭ ﻭﻓﺎ ، ﺩﺭﺱ ﺷﻬﯿﺪ
ﻣﺸﻖ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩ
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻧﻮﺷﺖ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻓﺘﺮﺵ
ﺭﯾﺨﺖ ﺍﺷﮏ ﻭ “ ﺩﺍﺩ ﺑﺎﺑﺎ ، #ﺟﺎﻥ ” ﻧﻮﺷﺖ.
#تقدیم_به_تمام_فرزندان_شهدا
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد