الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
هشتمين روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید 🌷 نعمت الله ملیحی 🌷هستیم
از زبان عمو فردوس 👇👇👇
عملیات كه شروع شد یكهو تمام كائنات به هم ریخت! توپهای فرانسوی، انفجارهای مهیب و زمین لرزه های وحشتناک و... شهید نعمت الله ملیحی آن لحظه دراز كشیده بود، به او گفتم:
- «نعمت! بلند شو عملیاته»
در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم:
- «نعمت ترسمبه/نعمت می ترسم»
جواب داد:
- «با خدا باش»
دوباره گفتم:- «راس بواش ، پرس/بلند شو از جات»
باز هم گفت:
- «با خدا باش» و تكان نخورد.
خودم رفتم لب آب. قایقهای پر ازنیرو ، متهورانه به آب می زدند و در دل اروند وحشی گم می شدند و خالی برمی گشتند.
حجة الاسلام دکتر مسرور را تو قایق دیدم كه پشتش تركش خورده و موجی شده. می لرزید و می گفت:«خودی ها به من تیر زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنكدار که برادر خانم ام بود را دیدم. گفتند:«كی حاضره ببردش عقب؟» من قبول كردم و بردمش معراج الشهداء.
شرایط سختی بود. از زمین وهوا آتش می بارید. آسمان پر از منور بود ، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم كه چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم كه كنار خاكریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پریدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«كجا می ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.
شرایط سختی بود. از زمین وهوا آتش می بارید. آسمان پر از منور بود ، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم كه چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی شهیدی را با ماشین به عقب می بردم. وقتی ماشین را زدند به سراغ موتوری رفتم كه كنار خاكریز بود. تا به موتور دست زدم صدایی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پریدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«كجا می ری؟ موتور مال منه.» مسیر باقیمانده را یک نفس دویدم.
فردای آن روز صدها هواپیما بمباران كردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی شود اگر بگویم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان می ریختند! كه ما از ترسمان به نخلها می چسبیدیم.
چند شبانه روز در جنگ و گریز عملیات بودم، نه تنها ترسم ریخته بود بلكه لذت خاصی می بردم. دركنار نهر بودم كه یكی از راكتها در 5 متری ام منفجر شد و 2-3 متر منو آن طرف تر پرت كرد، در عالم مرگ و زندگی شنیدم یكی داد می زند: «شیمیایی ، شیمیایی» دوست بهیارم (رجبعلی خداشناس) به كمكم آمد و به صورتم ماسک زد.
از آن پس دردسرهای شدید، سوزش چشم و خارش بدن و آبریزش بینی و چشم شروع شد كه اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان شهید بهامی تهران و سپس بخش شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره). در آنجا مجروحینی را دیدم كه از خودم خجالت كشیدم و درد خودم را فراموش كردم، بدنهایی پر ازتاول، چشم های ورم كرده ، زبانهای تاول زده، تنگی نفس و... .
در آنجا بستری شدم و باب زندگی جدیدی برایم باز شد. هنوز روی تختم جا خوش نكرده بودم كه یک صدای گرفتهای به من گفت:
- «خوش اومدی عمو فردوس... ، بازم برامون می خونی؟»
برگشتم، نعمت بود. آن روزها من ته صدایی داشتم و گاهی در جبهه می خواندم. گفتم:
- «چی دوست داری بخونم؟»
گفت:
- «اون شعر حسین حسین كه شب عملیات می خوندی.»
در بخش طبی 4 بیمارستان امام 40 نفر بودیم كه اكثر آنها شهید شدند و من چون شیمیایی ام حاد نبود، ماندم. بعضی ها ماندند و رانده شدند وعدهای رفتند و خوانده شدند.
من آن شب باز برای دلشان خواندم:
حسین حسین شعار مظلومان است
شهادت افتخار عاشقان است
كربلا كربلا شهر تو پادگان مستضعفان
بزودی می رسد ارتش فاتح امام زمان(عج)
حسین حسین...
نعمت دیگر اشک نمی ریخت، استغاثه نمی كرد، نمی دانم آدم بود یا فرشته! می گفت:
- «دوباره بخوان»
به او گفتم:
- «چی شده نعمت، تو كه همیشه می گفتی با خدا باش»
با صدای گرفته می گفت:
- «من همشو خوردم»
گاز شیمیایی را می گفت. حالتی شده بود كه درعمل دم نایژک های ریه تاول می زد و در بازدم تاولها پاره می شد. همه در حال رفتن بودند، مالک از روی تخت بلند شد، از آن دور داد می زد:«فرمانده ، فرمانده قایقم را زدند.» او كه فقط آبریزش چشم و بینی داشت همان شب شهید شد و اسفند هم همین طور. نوبت نعمت رسیده بود. دكتر كه گوشی را از پشتش برداشت. آهی كشید و گفت:«نعمت هم بیش از 48 ساعت دیگه زنده نمی مونه» نعمت نامزد داشت.
آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش كه شهرستانی بود گفت:«چرا با دمپایی اومدی؟ چرا جوراب نپوشیدی؟» هنوز روی مسائل شرعی دقت داشت. نعمت این اواخر برای نوشتن كاغذ خواست و نوشت:«آب!» پرستار گفت:«دكتر ممنوع كرده.» نوشت:«جیگرم سوخت.».
دم دمای شهادت باز كاغذ خواست دو بیت شعر از عشقش به امام نوشت و شهید شد.
آن كاغذ نوشته ها الان دست مادر نعمت است. نعمت درک درستی از رفتن داشت. وقت رفتن به مرگ لبخند می زد. مادر قهرمانش گفته بود: «او را با لباس دامادیش دفن كنند.
🔴نصب تابلو پیام های شهدا مقابل شهرداری تهران/ تغییر نام خیابان بهشت به "بهشت شهدا"
تعدادی از #خانواده_شهدا ظهر امروز سراسر خیابان بهشت را با تابلوهای حاوی پیام شهدا مزین کرده و نام خیابان بهشت را #بهشت_شهدا نامگذاری کردند👏👏
جزئیات را اینجا بخوانید:↙️↙️↙️
http://shohadayeiran.com/fa/news/188037
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅ @shohadayeiran57
هدایت شده از مَعَکُم
توصیه های اربعینی.pdf
حجم:
1.15M
﷽
توصیه هایی به زائرین اربعین برای ارتقاء محتوا و معنویت سفر
#استاد_نیلچی_زاده
#ویراست١
#حب_الحسین_یجمعنا
#معکم_معکم_لا_مع_غیرکم
https://eitaa.com/maakom
اربعینی ها !
یادتان باشد که ستون به ستون را
مدیون قطره قطره خون
🌷شهیـــــــدانید🌷 ...
اربعینی ها
وقتی چشمتان به گنبد زیبای آقا افتاد،
یاد کنید از آنانی که با حسرت پشت پیراهن هایشان می نوشتند :
یا زیارت یا شهادت
اربعینی ها !
میان ِ هروله های بین_الحرمین ،
یاد کنید از🌷 شهـــــــدایی🌷 که
در آرزوی زیارت ِ شش گوشه ی اربابـــ
پرپر شـــدند ...
اربعینی ها
نمیدانم از کدام مرز میگذرید ! اما ؛
یاد کنید از شهـــدای مفقودالاثر در مرزهای
مهران ... چذابه ... حاج عمران ...
شلمچه ... .سردشت......
اربعینی ها !
التمــــــــــــــاس ِ دعا❤️❤️
#اربعین #کربلا #زیارت_اربعین
#حب_حسین_یجمعنا