همرزمانش می گفتند؛ در آخرین عملیات ( میمك) به عنوان عكاس به خط مقدم جبهه اعزام شده بود، در مراسمی كه اعضای گردان در شب قبل از عملیات برگزار كرده بودند، حاج آقا گریه زیادی كرده و شهادت را از خدا طلب نموده بود.
همرزمانش در این مراسم وقتی وضعیت داریوش را می بینند، به او با شوخی می گویند كه خیلی نورانی شدی؛ حاج آقا هم در جواب می گوید كه 'شما آنچه كه من می فهمم را متوجه نمی شوید'»
مجتبی گودرزی كیا فرزند شهید به خبرنگار گروه اجتماعی ایرنا گفت: پدرم برنده لوح دست خط زرین حضرت امام خمینی (ره)، دیپلم افتخار و سكه یادبود مجتمع، به عنوان برگزیده بخش عكاسي از مجتمع هنر و ادبیات دفاع مقدس در سال 1367 می باشد.
وی با نقل قول از پدر شهیدش افزود: عكاس جنگ ،عكاسی است كه وقتی صدای سوت خمپاره شنید خیز نگیرد بلكه باید استوار ایستاده باشد و لحظه برخورد خمپاره را ثبت و ضبط كند.
دلها را راهی ڪربلای #جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم...
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
بیست و ششمین روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید 🌷حاج علی سلطانی 🌷هستیم
💠مداح بی سر
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت :
« شرمنده ام که
با سَر وارد محشر شوم
و اربابم بی سر وارد شود ..»
بعدِ شهادت . . .
وصیتنامهاش رو آوردند ،
نوشته بود : قـبرم رو
توی کتابخونه مسجد المهدی کَندم
سراغ قبر که رفتند . . .
دیدند که برای هیکلش کوچیکه!
وقتی جنازهش اومد،
قبـر اندازه ی اندازه بود
اندازه تنِ بی سرش ...
✍ راوی: حاج کاظم محمدی
مداح اهل بیت علیهمالسلام
🌷 #شهید_حاجشیرعلی_سلطانی
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
💠مداح بی سر هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت : « شرمنده ام که با سَر وارد محشر شوم و اربابم ب
شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع) )در سال ۱۳۲۷هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز دیده به جهان گشود .شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد . به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت .
عضویت در سپاه.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۹به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص وصفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود بنحویی که پاسداران و بسیجیان اورا به عنوان یک معلم اخلاقمی می نگریستند.
شهیدسلطانی از مدتها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ایست که از قبل در گوشه ایی از کتابخانه مسجد المهدی( که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود. وشبها را در آن به راز ونیاز و دعا با معبودش می پرداخت . مقبره ایی که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود بالاخره در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید . پیکر بی سر شهید سلطانی در روز دوم فروردین سال 61 درکتابخانه مسجد المهدی (عج) واقعه در کوشک قوامی در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.
از عمليات طريق القدس (فتح بستان) يكي از بچه ها خواب ديده بود كه حاج شير علي سلطاني ، پرچم روي دوشش است و سرش يك متر بالاي بدنش حركت مي كند . بعد كه حاجي را ديدم قضيه خواب را برايش تعريف كردم . گفت : آره ! در فتح بستان موج انفجار مرا بلند كرد و محكم به زمين زد و از ناحيه سر مجروح شدم . تمام بدنم از حركت افتاد . نمي دانستم حرف بزنم اما اطرافم را حس مي كردم ، حتي حرف ها را هم مي شنيدم . تا اينكه مرا در پلاستيك پيچيدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند . كم كم داشتم يخ مي كردم . سرما بر من تأثير گذاشت، در همان حال به ياد حضرت اباعبدالله (ع) افتادم و از ايشان استمداد كردم . گفتم يا امام حسين (ع) من عهد بسته ام بدون سر شهيد شوم ، پس شرمنده ام نگذار …
در همين لحظه چند نفر وارد سرد خانه شدند ، ظاهراً پزشكي نيز با آنها بود ، من هم نفسم خورده بود به پلاستيك و عرق كرده بود و به محض اينكه متوجه شدند سريع مرا بيرون آوردند ، اكسيژن وصل كردند و دوباره زنده شدم . بعد هم دستي به پشت من زد ، پلك هايش را به هم نزديك كرد و گفت : من مطمئنم كه بدون سر شهيد خواهم شد .