«گله ای نیست اگر بی خبری ازمن،
چون دو سه روزیست خودم هم به خودم
سر نزدم»
درد دارد وقتی ساعت ها می نشینی
و به حرف هایی که هیچوقت قرار نیست بگویی
فکر میکنی...
ــ او هم شما را میخواست؟
به اندازه یک قرن ساکت ماند..
بعد گفت:«هیچوقت مطمئن نشدم!»
«چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم!!»
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست می گرید،
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد..؛