eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عالِم فاسد، کشور را فاسد می‌کند امام خمینی(ره): 🔹️ آن عالِمی که تزکیه نشده است، خطرش از جاهل بسیار زیادتر است. جاهل اگر فاسد هم باشد، خودش فاسد است. اما عالِم اگر فاسد باشد، عالَم را فاسد می‌کند. ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔰 جلوی اجرای سند۲۰۳۰ را بگیرید 🔻 : 🔷به این فکر کنیم چرا انقدر طواغیت عالم و فراعنه عالم اصرار دارند که در آموزش و پرورش کشورها گاهی اوقات با سر و صدا مثل سند ۲۰۳۰، نفوذ کنند؟ اصرار آنها به نفوذ به خاطر تاثیر آموزش و پرورش است. 💥دشمن قصد دارد کاری را که بوسیله نظامی از انجام آن ناتوان است، با نفوذ و از راههایی مانند سند ۲۰۳۰ و تربیت انسانهایی که مثل او فکر کند و اهداف عملیاتی او را پیاده کنند تا زمینه غارت ملتها فراهم شود. ❌الان هم شنیده‌ام ۲۰۳۰ در گوشه و کنار بوسیله آدمهای ناباب یا غافل دارد اجرا میشود؛ این را باید به طور جدی دنبال کنید. ۹۹/۶/۱۱ ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺هدیه ویژه رهبر برای فرزند یک شهید 🔹 گفت‌وگو با همسر و فرزند شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍ - حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند. نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی مسلک، که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن... این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔 ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه: - بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: - هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂 مریض که نیستم،گل پسرم😌 مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد: - من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: - خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂 یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد. - امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوئم😕چه موقعی که بچه بودی چه حالا! امیر_مهدی؟ منظورش چه کسی بود؟پرستار یا حسام؟ با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد - بشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده!😒 تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: - خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن،بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: - برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر،گل کوچیک پیشکش.در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نام حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسری تیره و گلدار زیرش را پوشانده بود، زن ویلچر به دست وارد اتاق شد - بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا،با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج،تند و تند سرش را تکان داد. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد،گرم و مادرانه❤️ - سلام عزیزم😊خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمای قشنگت برم با چشمانی متعجب،جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند - مامان جان گفته بودم که سارا خانم بلد نیست فارسی صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد - تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مث مادرِ یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت میگردم. مادرش بود آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار،این نسبت را شهادت میداد. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید - الهی قربونت برم،ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر عین زندان بانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصلم سر میره دیگه😢 در ضمن برادر سارا خانم،ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن،که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش وسطش رسید و شمام که...😕 ⏪ ...
همیشه توی جیبش یه زیارت عاشورا داشت کار هر روزش بود. بعد هر نماز باید زیارت می خواند.. حتی اگر خسته بود.. حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد.. شده بود تند می خواند ،ولی می خواند.. همیشه بهش حسودیم میشد تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود... 🌷شهید جاویدالاثر 🌷 شهادت: اردیبهشت۹۵ ،خان طومان 📎 به روایت همرزم شهید ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
گنجینہ ی زندگے شهید را ڪہ بتڪانۍ جـزخـدا از آن نمی بارد. اصلاً براۍ شهادت باید شانہ هاۍ زندگے ات خالۍ باشد از مال شبهہ ناڪ مثل شهید علۍ سلطان مرادۍ 🕊 روحش شاد و یادش گرامے 💐 ـــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام صادق(علیه السلام) فرمودند: ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند. 📗اصول کافی ج۶ ــــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔰پمپ بنزین در جبهه ... این جایگاه‌ها در مسیر آبراه‌های اصلی ایجاد می‌شد و نقش پمپ بنزین را داشت. هر قایقی که عبور می‌کرد ، در صورت نیاز به سوخت ، بشکه خالی خود را می‌گذاشت و بشکه پر را همراه می‌برد. برخی یگان‌ها برای قایق‌های خود و برخی رده های تدارکاتی ، مانند مراکز پشتیبانی، برای همه یگان‌ها این جایگاه ها را ایجاد می‌کردند ... تدارکات پشتیبانی دفاع‌ مقدس ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔻 این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! 🔹گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می‌گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می‌گیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش می‌دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. ✍راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید. - عه..عه ..عه .. من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم. تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒 زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. - فدای اون قدت بشم من. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞 از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد: - مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا. مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه، در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند: - سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست. امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم. به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد. - مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی... @khamenei_shohada