3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺هدیه ویژه رهبر برای فرزند یک شهید
🔹 گفتوگو با همسر و فرزند شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍ - حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه
🖤🍃🖤
🍃🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت
✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم،
دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد.
خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند.
نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم،
بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی #محجوب مسلک،
که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان،
که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن...
این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔
ناگهان صدایی مرا به خود آورد
همان پرستار چاق و بامزه:
- بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟
استعفا بدم خلاص میشی؟
دست از سر کچلم برمیداری؟
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید:
- هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂
مریض که نیستم،گل پسرم😌
مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد:
- من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟
تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد:
- خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂
یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد.
- امیرمهدی اینجایی؟
کشتی منو تو آخه مادر!
همیشه باید دنبالت بدوئم😕چه موقعی که بچه بودی چه حالا!
امیر_مهدی؟
منظورش چه کسی بود؟پرستار یا حسام؟
با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد
- بشین سرجات بچه
فقط خم و راست شدنو بلده!😒
تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت:
- خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری؟
این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن،بازم میای سراغم دیگه
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد:
- برو بابا
تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر،گل کوچیک پیشکش.در ضمن فعلا مهمون منی
حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نام حسام بود؟
و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسری تیره و گلدار زیرش را پوشانده بود،
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد
- بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا،با من طرفی
و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج،تند و تند سرش را تکان داد.
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد،گرم و مادرانه❤️
- سلام عزیزم😊خدا ان شالله بهت سلامتی بده
قربون اون چشمای قشنگت برم
با چشمانی متعجب،جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم.
سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند
- مامان جان گفته بودم که سارا خانم بلد نیست فارسی صحبت کنه
زن بدون درنگ به حسام تشر زد
- تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری
از وقتی بهوش اومدی من مث مادرِ یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت میگردم.
مادرش بود آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار،این نسبت را شهادت میداد.
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید
- الهی قربونت برم،ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر عین زندان بانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم،
خب حوصلم سر میره دیگه😢
در ضمن برادر سارا خانم،ایشونو به من سپرده.
باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟
بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن،که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن،
هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.
البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش وسطش رسید و شمام که...😕
⏪ #ادامہ_دارد...
همیشه توی جیبش یه زیارت عاشورا داشت
کار هر روزش بود.
بعد هر نماز باید زیارت می خواند..
حتی اگر خسته بود..
حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد..
شده بود تند می خواند ،ولی می خواند..
همیشه بهش حسودیم میشد
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود...
🌷شهید جاویدالاثر #علی_عابدینی🌷
شهادت: اردیبهشت۹۵ ،خان طومان
📎 به روایت همرزم شهید
ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
گنجینہ ی زندگے شهید را ڪہ بتڪانۍ
جـزخـدا از آن نمی بارد.
اصلاً براۍ شهادت
باید شانہ هاۍ زندگے ات خالۍ باشد
از مال شبهہ ناڪ
مثل شهید علۍ سلطان مرادۍ 🕊
روحش شاد و یادش گرامے 💐
#شبتون_شهدایی
ـــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🌷امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند.
📗اصول کافی ج۶
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــــ
#صبحتون_مهدوی
@khamenei_shohada
🔰پمپ بنزین در جبهه ...
این جایگاهها در مسیر آبراههای اصلی ایجاد میشد و نقش پمپ بنزین را داشت. هر قایقی که عبور میکرد ، در صورت نیاز به سوخت ، بشکه خالی خود را میگذاشت و بشکه پر را همراه میبرد. برخی یگانها برای قایقهای خود و برخی رده های تدارکاتی ، مانند مراکز پشتیبانی، برای همه یگانها این جایگاه ها را ایجاد میکردند ...
تدارکات
پشتیبانی
دفاع مقدس
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔻 این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!
🔹گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
✍راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم
🖤🍃🖤
🍃🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_یکم
✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید.
- عه..عه ..عه ..
من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟
آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.
تمام مریضایِ بخش میشناسنت.
اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒
زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید.
- فدای اون قدت بشم من.
قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞
از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد:
- مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا.
مگه من فلجم؟
این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه،
در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.
این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند
ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند:
- سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست.
امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.
به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.
مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.
چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد.
- مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟
اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی...
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش
تهوع و درد لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوای فنجانی چایِ شیرین داشت #با_طعم_خدا .
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.
درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد،حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.
کاش فرصت برای زنده ماندن بیشتر بود،من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل،با تمام وجود،
به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و #قرآن میخواند.
هر چند که صدای اذان تسکینی بود برآن ترس مرگ زده،
اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوت حسام،
غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.
حسام آمد.
یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.
از فرط درد پیچیده در خود روی تخت جمع شده بودم اما محض احترام، روسری افتاده روی بالشت را بر سرم گذاشتم.
عملی که سرزدنش حتی برای خودم هم عجیب بود.
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند.
انگار متوجه روسری پهن شده روی سرم شد.
- پرستار گفت شرایطتون خوب نیست،اومدم حالتونو بپرسم.
الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.
فعلا یاعلی
خواست برود که صدایش زدم:
- نرو بمون
بمون برام قرآن بخون
و ماند، آن فرشته ی سر به زیر…
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
#زیاد_دعا_کنید
کسانی که در خــواب و بیداری تشرف حاصل نموده اند، از آن حضرت شنیـده اند: برای تعجیل فــرج من زیاد دعـا کنید.
📙در محضر بهجت
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada