🔰🔰🔰🔰
#تم و والپیپر دخترونه پسرونه ، مذهبی، شهدایی و استیکرهای رایگان❣
http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
#معرفی_شهید
#شهید_حمید_تقوی_فر
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
محل تولد: اهواز
محل شهادت: سامرا
درجه: سرتیپ پاسدار
پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
پدرش قبل از شهادت میگفت: حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه است. با آغاز جنگ، حاج حمید پدرش را برای رفتن به جبهه تشویق کرد و خودش هم همیشه در جبهه حضور داشت.
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهید #شهید_حمید_تقوی_فر تاریخ تولد: ۱۳۳۸ محل تولد: اهواز محل شهادت: سامرا درجه: سرتیپ پاس
#راوی_همسر_شهید🌷
🔰برخورد با بانوی آمریکایی و همسر ایرانیاش
اوایل ازدواجمان 💍بود. تازه به کیانپارس اهواز اسبابکشی کرده بودیم که خبردار شدیم در روستاهای اطراف، سیل آمده است. 🌊
من به همراه همسرم و تعدادی از خواهران سپاه و یکی از دوستان حاج حمید به همراه همسر آمریکاییاش به کمک سیلزدگان رفتیم.
آن روز تا شب مشغول کمک به سیلزدگان بودیم.🥀 زمانی که خواستیم به خانه برگردیم، حاج حمید دوستش رضا و خانم آمریکاییاش به نام شرا را به اصرار به خانه ما آورد. 🌾
👈من از حاج حميد پرسیدم چرا اینقدر اصرار کردید؟ گفت این بنده خدا جایی را ندارد برود. اگر ما از آنها حمایت نکنیم، نه تنها ایرانیبودن ما،
بلکه دین و مسلمانی ما نیز زیر سؤال میرود.👉
#شهید_حمید_تقوی_فر
بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهـدا داستان #تفحص بعداز حدود 10-11سال پیکرش برگشت ... یک مقدار استخوان،پیچیده در کفن ! می
#خاطرات_شهدا
داستان #تفحص
آن زمان هم گفت:" شما که تنهایی من هم مرخصی می گیرم وباهات میام "؛من هم گفتم :"چه بهتر❗️
و واقعا چه خوب شد که با من همراه شد ، چون اگر این جریان را برای پنج نفر می گفتم ،ممکن بود یک نفر باور کند وچهار نفر ، باور نکند ،
والحمدلله که الآن هم در قید حیات هستن .
می گفت : در مسیر؛ما دو نفر...ما دو رفیق ... از همه جا بی خبر؛گفتیم و خندیدیم 😂همه ی مسیر را در بی خبری طی کردیم ؛همراه با پیکر آن شهید ...
اصلا نمیدانم چطور رفتیم که شب رسیدیم مشهد ‼️ به طوری که اذان مغرب مقابل بنیاد شهید مشهد بودیم!حرم نرفتیم برای اقامه نماز...همان جا،مقابل بنیاد نماز را اقامه کردیم ؛بعد از نماز ، رفتیم بنیاد وگفتیم : شهیدی آورده ایم❗️
ادامه دارد
۲
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴
🏴روابط عمومی ارتش شهادت سرهنگ خلبان «محمدرضا رحمانی» خلبان جنگنده سانحهدیده ميگ ۲۹ را تأييد کرد.🔰
⚫️جنگنده میگ ۲۹ ارتش دو روز قبل درحین مأموریت در ارتفاعات سبلان دچار سانحه شده بود
⚫️شهادت این مرد بزرگ را به خانواده،پرسنل، خلبانان ارتش و مردم ایران #تسلیت میگوییم
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_چهارم 4⃣4⃣
چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی..
_ همه چیزو گفت؟...
_ ڪی؟...
_ دڪتر!..
بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم..
ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا...
تلـــخ میخندی..
_ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرومیخوری...
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه...
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو..
اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد..
_ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم..
قراربود..
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم..
_ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه...
نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی....
با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم..
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری..
_ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن..
بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد..
بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت..
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد..
ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !..
ببین بنده ات رو..
ببین چقدر بریده..
توڪ خبر داری از غصه هر نفسش...
چرا ڪ خودت گفتی..
✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی...
این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت!
♻️ #ادامه_دارد..
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
❁﷽❁
تو را چه غم که شب ما دراز
می گذرد⁉️
که روزگار تو در #خواب_ناز
می گذرد....
صائب تبریزی
شبتان به آرامی خواب #شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شبتون_شهدایی