شهید حاج #قاسم_سلیمانی:
مردم #لبنان از آن دسته مردمانی هستند كه برای امتحانهای سخت الهی انتخاب شدند و #خدا هم قطعاً آنها را کمک خواهد کرد...
#من_قلبي_سلام_لبيروت
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت شهید #مصطفی_صدرزاده از
شهید #حسین _بادپا
🕊🕊دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند
عمر رفته را رها کن
تو فقط مرا صدا کن
دستم را بگیر🕊🕊
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📎دیدار آخر
روزی که میخواست اعزام شود، نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کردهاست، بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد دستهایم را گرفت بوسید، صورتم را بوسید، من همینجا یک حال غریبی شدم، گفتم: مادر جان تو هردفعه میرفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی نمیکردی، گفت: این دفعه مأموریتم طولانیتر است دلم برای شما تنگ میشود، من دیگر چیزی نگفتم، بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم، بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.
🌷شهید #محمد_تاجبخش🌷
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
23.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظه دردناک شهادت فرمانده شهید #محسن_حججی
🎥تصاویری از لحظه دردناک شهادت فرمانده #مرتضی_حسین_پور شلمانی (حسین قمی) را مشاهده میکنید.
ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | لحظاتی از گفتگوی سالهای اخیر حاج #قاسم_سلیمانی با خبرنگاران؛ به مناسبت روز خبرنگار
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔰فرمانده کل قوا رهبر انقلاب
خطاب به جوانان و نوجوانان:
🔻در شبکه های اجتماعی فقط
به فکر خوشگذرانی نباشید،شما
افسران جنگ نرم هستید و عرصه
جنگ نرم بصیرتی عمار گونه و استقامتی مالک اشتر وار
می خواهد.
#لبيک_يا_خامنه_ای
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
35.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منــمغلـامعلــی✋
غلـامنـامعلـی😍
فلكغلـاممناستبهاحتــرامعلــی💚
🎤محمـدرضـاطاهـری
محمــود_کریمـی
حسیـن_طاهـری
سیدمجیـدبنـیفاطمـه
تبلبغ #غدير واجب است
کپی #فقط_به_عشق_علی
پیشاپیش #عید_غدیر مبارک
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#غدیر یعنی:
کسانیکه عقب ماندهاند برسند،
و کسانیکه جلو رفتهاند برگردند.
#غدیر یعنی با ولایت حرکتکردن
🔴 عاشورا نتیجه از یاد بردن غدیر
است.
#لبيک_يا_خامنه_ای
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
☘️۱۷ مرداد، #روز_خبرنگار گرامیباد
یاد و خاطره شهدای خبرنگار و علی الخصوص
#شهید_محمود_صارمی گرامیباد
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــ
3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی استاد #دانشمند
✅مبلیغ #غدیر باشیم
#فقط_به_عشق_علی
ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از عمود1452
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بصیـــــــــرت
💕🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_ششم ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺻﻮﻓﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺮﺩﻩ
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هفتم
✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.
دستگاه را به آرامی روی بدنم حرکت داد.
صدای بوق بلند شد
صوفی ایستاد.
- پالتو رو دربیار
وقتی تعللم را دید،با فریاد آن را از تنم خارج کرد.
- لعنتی..لعنتی
تو یقه اش ردیاب گذاشتن.اینجا امن نیست سریع خارج شین
صوفی چادر را سرم کرد.
من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه
#چادر غریب ترین پوششی که میشناختم،حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود.
به صوفی نگاه کردم چهره اش در پس این حجاب اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.حالم را به صوفی گفتم،اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.
کاش به او اعتماد نمیکردم،سراغ عثمان و دانیال را گرفتم بدون حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حس پشیمانم از اعتماد به این زن بود.
کاش از حال حسام خبر داشتم.
بعد از دو ساعت خیابانگردی،در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره.
چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد،سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد.
از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید.
با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم.
این همه امکانات از کجا تامین میشد؟
دستان یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم.
چیزی به دستم خورد،از جیبم بیرون آوردم، مهر بود.
همان مهری که حسام،عطر خاکش را به تمام وجود به ریه میکشید.
یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم
ناخودآگاه مهر را جلوی بینی ام گرفتم.
عطرش را چاشنی حس بویاییم کردم.
خوب بود،به خوبی حسام...
چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده،تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید.
- بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش
یک چشم بنده مشکی...
اینکارها واقعا نیاز بود؟
اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندن چشمم انقدر مهم باشد؟
از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.