بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_یک ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد. جرأتی
حسام رو به روی صورتم قرار گرفت،دستانش را بلند کرد.
- سارا فقط به من نگاه کن.
اونورو نگاه نکن، سارا
حالا فقط در تیررس نگاهم،جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست؟
از فرط ترس،لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.
اگر دست این لاشخورها به برادرم میرسید،حتی جسدش هم سهم من نمیشد.
چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم.
مدام و پی در پی...
حسام آستین مانتویم را گرفت و مرا به جهتی،مخالف صوفی چرخاند.
- آروم باش،میدونم خدارو قبول نداری اما یه بار امتحانش کن...
خدا؟
همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟
در آن لحظه حکم تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تاز طوفان قرار گرفته،
بی هیچ ستونی،
بی هیچ پایه ای و هر آن امکان آوار شدن دارد.
نیاز...
نیاز به خواستن،
نیاز به قدرتی برتر،قلبم را خالی کرد.
من پناهی فرا زمینی میخواستم تا هیچ نیرویی،یارای مقابله با آن را نداشته باشد
و حسام،مادر،دانیال حتی تمام آدمهای روی زمین؛
آن که باید، نبودند...
برای اولین بار خدا را صدا زدم با تک تک مویرگهای وجودم.
خواستم بودنش را ثابت کند.
من دانیال را سالم میخواستم پس اعتماد کردم،
به خدای حسام...
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم.
حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت.
- دانیال حالش خوبه،
خیلی خوب...
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.
چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود.
پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت.
سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد.
حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد.
صدایش از ته چاه به گوش میرسید.
- شروع شد
ناگهان در با لگد محکمی باز و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق شد.
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
هدایت شده از <<[Story abovesal]>>
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــــــ
میزنہ قلبم....
دوباره باز داره میاد...
بوے محــــــ🕊🖤ـــــرم...😔💔
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#استوری
@abovesale
ـــــــــــــــــــــــــ🌹🕊ـــــــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
ــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــــــ میزنہ قلبم.... دوباره باز داره میاد... بوے م
✨💫سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند.
✨💫غافل از واقعه روز حسابت نکند.
✨💫ای که دم می زنی از عشق حسین بن علی.
✨💫 آنچنان باش که ارباب جوابت نکند.
#صبحتون_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطراتشهدا❤️
یادم مےآید مادرم به سختے مریض و دربیمارستان بستری بود. بہ اصرار مصطفے تا آخرین روز در ڪنار مادرم و در بیمارستان ماندم.🌹🍀
او هر روز برای عیادت بہ بیمارستان مےآمد!🌹🍀
مادرم به مصطفے مےگفت: همسرت را بہ خانہ ببر. ولے او قبول نمےڪرد و مےگفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری ڪند.🌹🍀
بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتے مصطفے بہ دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانہ خودمان برویم، مصطفے دستهای مرا گرفت و بوسید و گریہ ڪرد و گفت:🌹🍀
از تو بسیار ممنون هستم ڪہ از مادرت مراقبت ڪردی!🌹🍀
با تعجب به او گفتم: ڪسے ڪہ از او مراقبت ڪردم مادر من بود نہ مادر شما … چرا تشڪر مےڪنے🌹🍀
او در جواب گفت: این دستها ڪہ بہ مادر خدمت مےڪنند برای من مقدس است. دستے ڪہ برای مادر خیر نداشتہ باشد، برای هیچ ڪس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.😇💚
🔹راوی: همسرشهیـد
⚠️ارتباط با نامحرم👆👆
#شهیدابراهیم_هادی
🔴تک تک حرف ها و شکلک هایی که تو حرف زدن با نامحرم میزاریم، رو قلبش اثر میزاره..
باعث نابودی خودمون و دیگران نشیم..
بفرستید تو گروهاتون...واجبه که همه ی دختر پسرا بدونن..
#رفاقت_با_شهدا
ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📱اسراف در خرید تلفن همراه
✍رهبرانقلاب: باید خودمان را اصلاح کنیم باید الگوی مصرف کشور و جامعه اصلاح شود. ما الگوی مصرفمان غلط است. چه جوری بخوریم؟ چه بخوریم؟ چه بپوشیم؟ تلفن همراه توی جیبمان گذاشتهایم؛ به مجرد اینکه یک مدل بالاتر وارد بازار میشود، این را دور میاندازیم و آن مدل جدید را باید بخریم؛چرا!؟ این چه هوسبازی است که ما به آن دچار هستیم
۸۸/۶/۱
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
محمدعلی صدرزاده فرزند شهید #مصطفی_صدرزاده در آغوش شهید #مرتضی_عطایی در کنار مزار شهید #حمیدرضا_اسداللهی
ـــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #سید_حسن_نصرالله : هزار بار هم سوزانده شوم پسر حسین ( #امام_خامنه_ای ) را ترک نخواهم کرد
فرزند_صالح_سیدالشهدا
منتظر_واقعی
#ما_ملت_امام_حسینیم
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔸من میخواهم به آمریکا این را بگویم که همهی عوامل شکست، در درون خود توست و هرگز نمیتوانی از این افکار شیطانی و این سطوحی که جزو عوامل شکست تو هست عقب نشینی کنی.
💬 حاج قاسم سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_یک ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد. جرأتی
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود.
حسام با نفسی راحت،سرش را به دیوار تکیه داد.
- شروع شد...
جمله ی زیر لبی اش،وحشتم را چند برابر کرد.
چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود،دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد.
انقدر که صدای بهم خوردن دندانهایم را به وضوح میشنیدم.
نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساس انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید.
- مدارکو اون مدارکو از بین ببرید.
ناگهان با لگد زدن به در،وارد اتاق شد.
چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغ من آمد.
با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.
حسام با چهره ای بی رنگ،و صدایی پرصلابت فریاد زد
- بهش دست نزن😡
و قنداق اسحله ی عثمان بود که روی صورتش نشست.
اما حسام فقط لبخند زد
- چی فکر کردی؟
که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردن گلویش،از زمین جدایش کرد.
- ببند دهنتو،اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.
جفتتونو با خودم می برم.
حسام خندید
- من اگه جای تو بودم،تنهایی در میرفتم.
ما رو جایی نمیتونی ببری.
ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره.
تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.
خوب بهش نگاه کن،
آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخش زمینه...