eitaa logo
♡✿כڂٺــࢪٵن زێنـݕـے✿♡
471 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
166 فایل
﷽ 🌻כڂٺــــࢪٵن زێنݕێ🌻 💕ڂۅݜ ٵݦــــכے ݕٵنۅ ڄٵنـــــ🧕 ٺۅݪכ ڪٵنٵݪݦۅטּ ۱۴۰۰/۷/۲۲🎂 ڪݐے ݕٵڐڪࢪ صݪۅٵٺــــــ✔ نٵݜنٵس سنڄٵڨہ🙃 🚫ۅࢪۅכ ٵڨٵێٵن ݦݦنۅع(ۅڱࢪنہ ࢪێݐ!)🚫 🌸ٵࢪٺݕٵط ݕٵ ݦٵ🌸 @your_girl88 ݜࢪۅطـــــ @gfjvxh💜 800___________✈_________900
مشاهده در ایتا
دانلود
🤎➴اینقدر بخودت اعتماد داشته باش؛ 🍩➴که از کسانی که آزارت میدن 🤎➴به راحتی بتونی دل بکنی! 🍩➴گاهی بعضیا کارشون 🤎➴فقط چیدن بال های آرزوهای توئه...!
زندگی تا زمانی زیباست که قدر خودتو بدونی🙈✨ @Dokhtaroonehkiiot
دلنوشتہ هاے یڪ طـــــلبہ(: بیا و خودتـــــو پیدا ڪن . . https://eitaa.com/joinchat/127140135Ccec5d39122
عادت‌درسی‌وقدم‌های‌کوچک🌸🖇
روزتعطیل‌چیکارکنیم؟🥑💕
یادتونه گفتم یه خبرایی هست برای رمان؟ امشب میخام پارت اول رو براتون بزارم 🙃
اصفهان ١٣٩۴ آنقدر کھ ابرھا روی خورشید را بپوشانند و ھوا بوی باران نمیدانم چھقدر راه رفتھام! حتماً یادم نیست کجا ھستم. ھوای بھاری ھنوز کمی سوز دارد. دستھایم را دور خودم بگیرد. اصلاً میپیچم و نفس عمیق میکشم. کاش ھمھی سال اردیبھشت بود؛ با باران تند و کوتاه بھاری و .سبزی تازه درختھا ھمیشھ وقتی میخواھم درباره مسئلھ مھمی فکر کنم، راھم را میگیرم از کنار زایندهرود و آنقدر راه میروم کھ بھ نتیجھ برسم؛ الان اما، ھنوز بھ نتیجھ نرسیدهام. دیروز ھمان خانمی کھ ھنوز اسمش را ھم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل ھمیشھ در گلستان شھدا قرار داشتیم. آمد؛ مثل ھمیشھ جدی و مھربان نشست و بھ حرفھایم گوش داد. بھ نگرانیھایم و دغدغھھایم، بعد ھم گفت موضوع را ھماھنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر .فھمیده بودم نباید چیز اضافھای بپرسم. آخر ھم مثل ھمیشھ، پیشانیام را بوسید و رفت اسم واقعیاش را نگفتھ است اما خودم اسمش را لیلا گذاشتھام. نمیدانم چرا اما حس میکنم این اسم ھم بھ چھره و ھم بھ اخلاقش میآید. نھ خیلی مھربان است، نھ خیلی جدی! با وجود کم حرف بودنش، دوستداشتنیست و با اولین مکالمھام با او احساس صمیمیت کردم و راحت .توانستم برایش حرف بزنم وزش باد تند شده است. حتماً میخواھد باران ببارد. چادرم را محکمتر میگیرم و سختتر راه میروم؛ مخالف جھت باد. بروم؟ نروم؟ نمیدانم. چھ بوی بارانی میآید؛ ھنگام باریدن باران، .زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم بھ پل غدیر رسیدهام. راستی ساعت چند است؟ نمیدانم! دوست ندارم ھمراھم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا میروم و کنار نردهھایش میایستم. تا چند دقیقھ پیش، ھوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث میشد موجھای کوتاه زایندهرود بدرخشند، اما حالا ھوا کاملا ابریست و رنگ آب زایندهرود ھم تیره شده. باران کمجانی شروع بھ باریدن میکند. یکباره فکری بھ سرم میزند و از جا میجھم. میروم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار .اتوبوسھای گلستان شھدا میشوم.... ادامه دارد
بسیار سخن باید گفت اما همین بس که ما هم خدایی داریم :)
☆💛🌻☆˹ «وَلاتُعَنِّنی‌بِطَلَبِ‌مالَمْ‌تُقَدِّرْلی‌فیهِ‌رِزْقاً» در‌جستجوۍ‌آن‌چہ‌برایم‌مقدر‌نڪرده‌ای خسته‌ام‌مڪن...:)♥