#رمان
#شاخه_زیتون
#پارت_هشتم
دوم شخص مفرد
سلام عزیز دلم، میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
چند وقتھ ھر وقت دلم میگیره با عکست کھ روی گوشیمھ حرف میزنم؛ حتی اگھ وسط یک
پروژه مھم باشیم. دیگھ الان خیالم راحتھ کھ نگھداشتن عکست توی گوشیم خطرناک نیست؛
چون خطری تھدیدت نمیکنھ و جات امن امنھ. البتھ ھنوز ھم فایلش رمز داره! یواشکی ھم میرم
نگاھش میکنم؛ دوست ندارم ھمکارام عکستو ببین چون میدونم خودت ھم دوست نداری؛
ھمیشھ جلوی نامحرم انقدر تنگ رو میگرفتی کھ ما ھم نمیشناختیمت. این مدل رو گرفتنت ھم
از مامان یاد گرفتھ بودی، مگھ نھ؟ اصلاً ھمھچیز تو شبیھ مامان بود. ھمھ کارھات ما رو یاد
.مامان میانداخت. راستی مامان چھطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا میکنید با ھم
کاش الانم خودت اینجا بودی بھ جای این عکست. یادتھ اینو ِکی ازت گرفتم؟ فکر کنم یک سال
و نیم پیش بود! رفتھ بودیم لب زایندهرود. تو ھم مثل ھمیشھ داشتی بھ حال خودت قدم میزدی؛
تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، بھ اسم کوچیک صدات زدم. تو ھم فھمیدی و
جواب ندادی. خوشت نمیاومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این بار بھ
فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چھقدر خوشگل شده بودی! توی چشمھات
.اشک جمع شده بود ولی میخندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم
الان کھ دارم باھات حرف میزنم، عین جنازه توی نمازخونھ ادارهمون پھن شدم. فکر کنم دو
روزه نخوابیدم؛ الانم خوابم نمیبره. تازه الان یادم افتاده از صبح کھ یک لقمھ نون و پنیر زدیم،
تا الان کھ یک ساعت از مغرب گذشتھ ھیچی نخوردم. الان خیلی وقتھ دیگھ نھ چیز درست
حسابی خوردم، نھ درست خوابیدم. قبلاً ھم خورد و خوراکم برام مھم نبود، ولی برای تو چرا؟!
حواست بھ ھمھی ما بود. چی بخوریم، چھقدر بخوابیم، اما دیگھ الان خیلی وقتھ کسی حواسش
بھ کسی نیست. مرتضی کھ رفتھ سر خونھ و زندگیش، من موندم و بابا. ھردومون سرمون بھ
کار گرمھ. ھر دفعھ مادرجون یا خانم مرتضی میاد یکچیزی میپزه بھ ما میده. اصلاً دیگھ
ھیچکدوممون سمت آشپزخونھ نمیریم. تا تو بودی، آشپزخونھ برق میزد، زنده بود؛ کلاً خونھ
تحملش رو بدون تو نداریم
.زنده بود! اما حالا دیگھ دیربھدیر میایم خونھ؛ اصلاً
آخ دلم ھوس خورش قیمھھاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفتھ بودی ولی ھر چی بود کھ عالی
بود. ھمیشھ حواست بود ما نھار و شام خورده باشیم؛ حواست بود ھمیشھ یک شکلات و یکم
آجیل بدی کھ با خودمون سر کار ببریم. ھمیشھ وقتی خستھ و کوفتھ میاومدیم و داغون بودیم،
تو بودی کھ حالمونو بھتر کنی و شارژمون کنی؛ ولی ما خیلی وقتا کھ تو بھمون نیاز داشتی
.نبودیم
#عید _مبعث
#عید _مبعث
#عید _مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید _مبعث
#عید مبعث
#عید _مبعث
#عید _مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید _مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید _مبعث
#عید_ مبعث
#عید _مبعث
#عید _مبعث
#عید _مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
#عید_ مبعث
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿
ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨
آمار تون +⁶⁰🍶💗
آیدیـم جهت شرکت در تبادلات:
@CUKWHK
اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙
https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28
رمان دو دنیای متفاوت رو هرچی گشتی پیدا نکردی؟🙁💔
اینکه ناراحتی نداره😃❤️
توی این کانال رمان دو دنیای متفاوت رو داره آنلاین پارت گذاری میکنه🤩✨
اگر پارت اولش سنجاق نبود لف بده😉🥀
به غیر از پارت گذاری رمان هر روز فعالیت میکنن و چالش با جایزه های عالی میزارن😍❣
پس سریع عضو شو تا بنر پاک نشده😁!
اگر مذهبی هستی سریع عضو بشو😊🌹
https://eitaa.com/joinchat/660930747C2569121014
ورود آقایان با عرض معذرت ممنوع❌
- این دخترِ دهھ هفتادے؛
با استیکراش انقلاب کرده تو ایتا👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/1034551339C057c8a46f9
ما هـمہ سࢪباز توایـم خامنہ اۍ گوش بـه فࢪمـان توایـم خامنہ اۍ😎🇮🇷✨
پـاتوق ولایتیهای جـان بہ ڪف✊🏻❤️
مـا هممون عاشـق شهـادتیم😉
با ولایت تا شهادت 🇮🇷✨
گوش به فرمان ولی برای ایران قوی💪👊
جا نمونی سرباز ولایت 😎🇮🇷👇
✨🕋 @theemperor
عشق باطعم سادگی♥️✨
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق
گرفت و لب زد:
–من وببخش
محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم می
گم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
– میبخشی من و ؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر بخشش منی
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد...یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون
خوردن
ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز.
داستان در مورد دختری از قشر متوسط جامعه و از خانواده ای مذهبی هست،محیا که سالیان سال عاشق پسر عمه اش امیر علی بوده و بتازگی نامزد کردن.اما با بی محلی کردن امیرعلی و دوری کردنش از محیا،محیا رو دلشکسته کرده و جویای بی محلی کردن نامزدش میشه تا اینکه میفهمه...
https://eitaa.com/joinchat/3781558524C7cf0f498bb