چله دعای عهد رو داریم😌
چهل روز میخونید ..
دوست داشتی شرکت کنی
بیاپیوی تا بگم
https://eitaa.com/Erhcbvkv
همسایه هافور اجباری❌❌
@Dokhtaroonehkiiot
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🖤
من شکایت دارم…
از آن ها که نمی فهمند ❗️❗️
چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست !
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی،
از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !
من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم...
♡ ♡ ♡ @Khaharaneh_Chadoory1400 ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🖤 خواهران چادری 🖤
از روی لینک بالا 👆👆
وارد کانالمون بشید
کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید😉☺️
🖤🖤
هدایت شده از .
*بی حجابی ممنوع* ❌❌❌❌
اگر دوست دارید وضعیت موجود اصلاح شود
و
در این اصلاح نقشی ایفا کنید
به ما بپیوندید👇👇
ما برای اصلاح وضع موجود .....
__از دولت مطالبه خواهیم داشت.
__ارگانها مورد مطالبه و شکایت ماقرار می گیرند.
__گروه آمرین سراسرکشور
__تدوین محتواهای مفهومی برای فهم عمیق مردم
فرهنگسازی حیا (ایتا)
@farhangsaze_haya
و برای موفقیت نیاز به تعداد اعضا بیشتری داریم شما هم بیا داخل گروه و همراهی کن.
یدالله مع الجماعه💪🙏❤️🌷
https://harfeto.timefriend.net/16615215068877
دخترا این کانال به ادمین چالش نیاز داره لطفا آیدیتون رو بزارین داخل پیام ناشناس
سلام فرشته ها😍❤️
ی کانال اوردم براتون نگمم....😉✨
هروز کلی چالش با جایزه پرداخت میده☺️🌼
فعالیتاش عالی تازه رمان میزاره فقط بخونینشش😭😍❤️
@dokhtaran_beheshti113
چالش های متنوعش و که نگم...بیا و ببین🤭🤩
از خاطره و جک و هرچیزی که فکرشو کنی😚🤠
بخدا پشیمون نمیشی حتی درباره بعضی چیزاهم توضیح داده خودت بیا و ببین 😄💛
👇👇
@dokhtaran_beheshti113
عضو نشی ناراحت میشمااا خیلی خوشمزس فقط ببینش 😉😋❤️
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_پنجم
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در
پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه
میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران
اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب
کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقف های کوتاهی داشتند
و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفته ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن
ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند،
مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود
و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات
نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_ششم
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر
دردونه ی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین
شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را
گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید
عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که میآمدند و
محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود
گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کالاهای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و
پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش... زندگی با
یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند...