#رمان
#شاخه_زیتون
#پارت_ششم
من با عزیز بزرگ شده بودم و آنقدر سر پدر و مادر شلوغ بود کھ خودبھخود حوالھ بھ عزیز داده
میشدم. آنقدر کھ وقتی اولینبار زبانم بھ گفتن کلمھ «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و
آقاجون را ھم «بابا». آنھا ھم نھ مثل پدر و مادر، کھ بیشتر از پدر و مادر ھرچھ داشتند بھ پایم
.ریختند و من شدم تک دردانھی خانھشان
عکسھای مراسم عمو و زن عمو را رد میکنم کھ نبینمشان. تلخترین عکسھای آلبومند. من کھ
.ھنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمیدانم
در عکسھای خانواده مادری اما خندهھا ھنوز ھمانقدر واقعیاند. آلبوم پر است از عکس تولدھا
و مسافرتھا. خیلی از عکسھا در آلمان ثبت شدهاند. عکسھای من در آغوش پدربزرگ و
مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنھا؛ مخصوصاً کھ ھمھ بور و چشمرنگیاند و چشم
و ابروی من بھ طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا ھم اینجاست؛ از اولین تصاویرش کنار
گھواره من تا بازیھای کودکانھمان با آرسینھ. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش
برعکس سایر پسر بچھھا آنقدر آرام و معقول بود کھ حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه
داشت بیاید خانھ عزیز و با ھم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینھ را ھم مثل بقیھ نوهھایش دوست
.داشت. گرچھ، ھمھ میدانستند من بین نوهھای عزیز، از ھمھ عزیزترم
کمکم بچھھای آلبوم بزرگ و بزرگترھا پیرتر میشوند. نوهھای بعدی عزیز حداقل ھفت، ھشت
.سال از من کوچکترند و یکییکی پایشان بھ عکسھای آلبوم باز میشود
بھ آخرین عکسم با ارمیا در ایران میرسم؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده سالھ بود و من
سیزده سالھ. آثار گریھ روی صورتم، نشان میدھد دلم نمیخواھد ارمیا برود. ارمیا ھم ھمانجا
برایم یک روسری خرید کھ ھنوز دارمش؛ فیروزهایست. ارمیا خوب سلیقھام را میدانست. بعد
از آن، یکی_دوبار آلمان دیدنشان رفتیم. از عکسھای آن روزھا میشود صدای قھقھھھای من و
ارمیا و آرسینھ را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانھشان دستش را دور گردنم انداختھ
است و میخندد و من ھم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی میزنم. آن روز فامیلھای آلمان
نشینمان میخواستند ھرطور شده روسریام را بردارم و اصرارشان تبدیل شد بھ سرزنش و بعد
اشک من درآمد. ارمیا ھم پشت من درآمد و حالا میخواست من را آرام کند. ھمان روسری
.فیروزهای سرم بود کھ خودش برایم خریده بود
صدای باز شدن در، یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری تھران رفتھ. پدر مثل ھمیشھ
خواست برود دست و صورتش را بشوید کھ از صدای تلویزیون و چراغھای روشن فھمید
:خانھام. صدا میزند
اریحا...بابا کجایی؟ -
:دیگر بھ در اتاقم رسیده است. در آستانھی در میایستد. بلند میشوم و میگویم.سلام بابا -
:پیداست کھ خیلی خستھ است. میگوید
سلام، ببینم داری چیکار میکنی؟ چرا تلویزیون رو روشن گذاشتی؟ -
:بھ آلبومھا نگاه میکنم
.ھیچی...داشتم آلبومھا رو میدیدم -
:پدر سرش را تکان میدھد
چی میخوای از جون اونا؟ -
:و منتظر پاسخم نمیشود و میرود. پشت سرش راه میافتم و میگم
شام خوردین بابا؟ -
:تلویزیون را خاموش میکند و میگوید
آره، تو چی؟ -
.منم خوردم -
:پدر میرود بھ اتاقش و میگوید
.خیلی خستھم، میخوام بخوابم. تو ھم بخواب دیگھ -
چندسالیست کھ اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در ھمان اتاق کارش میخوابد و مادر ھم برای
خودش. یکدیگر را کم میبینند و اگر ھم ببینند، تمام رابطھشان در چند کلمھ خلاصھ میشود.
خانھی ما خیلی وقت است سرد شده و تلاشھای من برای گرم کردنش بیفایده است. ھردو از
این شرایط راضیاند و شاید تنھا کسی کھ ناراضیست، من باشم. ھمھ فکر میکنند زندگی ما
عالیست و غبطھ میخورند بھ محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این
زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفتھاند. شاید اگر عزیز و آقاجون
.نبودند و برایم مادری و پدری نمیکردند، روح زندگی در من ھم میمرد
ھنوز آلبوم بھ دست، ایستادهام پشت در بستھ اتاق پدر. خیره میشوم بھ عکسی کھ در آن، روی
شانھھای پدر نشستھام و ھردو از تھ دل میخندیم. فکر کنم شمال رفتھ بودیم. کاش پدر ھنوز ھم
برایم وقت داشت؛ کاش کمی بیشتر با من دوست میشد؛ شاید میتوانستم ماجرای مادر را بھ او بگویم.
492.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 فصل اول:
برنامه ریزی
🔶 فصل دوم:
یادگیری،حافظه و خلاصه نویسی
🔷 فصل سوم:
کارگروهی،مرور،جمع بندی
🔶 فصل چهارم:
استراحت،تفریح تمرکز
🔷 فصل پنجم:
خواب و تغذیه
.
.
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿
ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨
آمار تون +⁶⁰🍶💗
آیدیـم جهت شرکت در تبادلات:
@CUKWHK
اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙
https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28
به عشق حاج قاسم بکوب رو متن🌸
دخـــــــــــــتران حــــــــــاج قـــــــاســـــم🇮🇷💚
عــــــــــاشـــــقـــــان شـــــھـــــادٺ🇮🇷❤️
اگࢪدلٺحࢪفاو مٺنھاۍشھداࢪومیخواכبیا🇮🇷💛
اگہمیخواۍجھاכٺبیینࢪوگستࢪشبدۍبجنب🇮🇷🧡
▒▒▒چاכࢪےهـــــاشبیان▒▒▒
خݪاصہڪہجَعمِموݩجَعمه🇮🇷💙
همٺـــــون بیاید قدمٺون ࢪوچشم🐾🌸
#جهاد_تبیین
#شهیدانه
https://eitaa.com/joinchat/1548878083C030c9e8baa
#بیادگھھھ🤣
#با_تفنگ_بیام_سࢪاغٺ_یا_میای؟🔫😂
حس هویت ما زندانی داوری آنهایی است
که در میانشان زندگی میکنیم🎼🎻
....................
تمام هنر برای ابر بود اما؛
همه برای باران شعر می گفتند...!🌧🎺
...................
منبع حرف های تسکین دهنده دل ها🌈⛅️
ڪ𝐂𝐚𝐟𝐞ـافـہ ڪلاسیـڪ
http://eitaa.com/Cafeeee1
اے منتظࢪاݩ گنجِ نہان مے آید!☘💚
آࢪامِ جانِ عاشقان مے آید😍🙃
بࢪ بامِ.سحࢪ طلایہ داࢪانِ ظہوࢪ ...
گفتند کہ صاحب الزمان مے آید!(:😍
سنگࢪِ منتظࢪانِ ظہور!🙂
اونایے کہ بزࢪگتࢪین گمشدھ زندگیشون امام زمانشونہ!🙃
اونایے کہ شباۍ قدرجز ظہورش دعایے ندارن!!(:
یہ کانالِ مذهبی با کلی هر روز پست های جذابِ مہدوی😍
پست های جذاب امام حسینے 😍
پست های جذابِ دخترانه چادری😍🙂
خوش آمدی سربازِ قائم👇🙂😇
┏━°❀•°:🦋--♡-- 🦋:°•❀°━┓
@montzrankh
┗━°❀•°:🦋 --♡-- 🦋:°•❀°━┛