هدایت شده از 𝓢𝓪𝓻𝓫𝓪𝔃𝓪𝓰𝓱𝓪 | سࢪباز اقا
میخوام لیست جدید همسایه هامون رو درست کنم
هرکی میخواد همسایه بشه این پیام رو فوروارد کنه
و اسکرین شات رو به این آیدی بفرسته
@Baran_0000
همسایه های قدیمی مونم شات بدین
شرایط همسایه شدن مون❥❥
لینک کانالت و بده❥❥
آمارت بالای 250 باشه❥❥
هر پیام فور در کانالمون و در کانالتون ارسال کنید❥❥
هم خودتون و ادمیناتون در کانالمون عضو باشید❥❥
این شرایط رو قبول داری؟
بیا به ایدی زیر❥❥
@Baran_0000
اینم ایدی❥❥
اینم کانال مون
@bookhtaranfatmi
میدونیچیه؟💕
حتیموفقترینآدماتوجہان
شکستهایزیادیتوزندگیشونداشتن:)
وقدرشودونستنوازشپلهدرستکردن!
پسقدرشکستهاتوبدونرفیق 🙂💕
🖇💕@
•|🌸🌿|•
تهِ تهِ همهی
ناامیدیها
نداشتنها
بنبستها
نرسیدنها
بد آوردنها
شكستها
«خدا» رو داری❤️
که آغوشش رو برات باز کرده
ناامیدی چرا؟
#ﻳﺍﺩﺧﺩﺍ
شہیدۍ ڪہ عڪسهاۍ پوسترش را هم خودش انتخاب ڪرد
🎙️محسن ولایتـے فر برادر شهید بہ نقل از دوستان حسین برایمان از عڪسهاۍ پوستر این چنین،مۍگوید:
🍃در عید نوروز امسال ڪہ حسین با ڪاروان راهیان نور بہ مناطق عملیاتـے هشت سال دفاع مقدس رفتہ بود از دوستانش تقاضا مۍڪند ڪہ از او عڪس بگیرند،
پس از آن حسین دو عڪس را انتخاب مۍڪند و بہ دوستانش سفارش مۍڪند هنگامـے ڪہ شهید شد از این دو عڪس برای طراحی و چاپ بنر در مراسم شہادتش استفاده نمایند..🍂🌼
و شهدا عند ربهم یُرزقون اند..🕊️
#شهیدحسین_ولایتۍفر
#شهید_حملہ_ڪور_تروریستے_اهواز💔
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_نهم
به خانه رسید؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست
مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
قّصه زندگی رها و
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه
مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش
بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب
رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سالم مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سالم عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه ست، نشد در رو
برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی حواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
-
خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان
اینجاست!
#از_روزی_که_رفتی
#پارت_دهم
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره
فریاد زد:
_ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه
دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد:
🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙃🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
ایموجی متفاوت رو پیدا کنید
🍓
عکس قبول نمی کنم فقط تایپ❌