هدایت شده از ^آرزوی آینده^
سلامـ سلامـ
دارم ی رمان مذهبی مینویسم قسمتی از رمان را بخوانید:
بعد از خوندن دعای عهد و دعای فرج به خواب رفتم
توی عالم رویا دیدم که دشت سر سبز هست و یه
باغ بزرگ منم با لباس عروس میون گلها دنبال پروانه ها
یه خانم دستمو گرفته بود و اونجارو نشونم میداد از دور نجوای آیه فان مع العسر یسرا
به گوش میخورد
اون خانومگفت : این خوابو به یاد بیار
فان مع العسر یسرا ولی به وقتش
از خواب پریدم کل بدنم عرق کرده بود
انگاری منو زده باشن زیر آب و بیرونم آورده باشن
لیوان آب روی عسلی رو برداشتم و بی معطلی سرکشیدم
گفت اون خوابو به یاد بیار؟
گفت به وقتش؟
پس هنوز وقتش نرسیده بود .
تصمیم گرفتم تمام فیلم عکسارو پاک کنم و
با خودم و خدا عهد بستم که تا وقتی زمانش
نرسیده بهش فکر نکنم.
خب این قسمتی از رمان جذابمون بود خوشحال میشم حمایتمون کنی🦋
برای خوندن ادامه رمان وارد این کانال بشید
@aaazzzap