eitaa logo
♡✿כڂٺــࢪٵن زێنـݕـے✿♡
471 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
166 فایل
﷽ 🌻כڂٺــــࢪٵن زێنݕێ🌻 💕ڂۅݜ ٵݦــــכے ݕٵنۅ ڄٵنـــــ🧕 ٺۅݪכ ڪٵنٵݪݦۅטּ ۱۴۰۰/۷/۲۲🎂 ڪݐے ݕٵڐڪࢪ صݪۅٵٺــــــ✔ نٵݜنٵس سنڄٵڨہ🙃 🚫ۅࢪۅכ ٵڨٵێٵن ݦݦنۅع(ۅڱࢪنہ ࢪێݐ!)🚫 🌸ٵࢪٺݕٵط ݕٵ ݦٵ🌸 @your_girl88 ݜࢪۅطـــــ @gfjvxh💜 800___________✈_________900
مشاهده در ایتا
دانلود
𝑻𝒐𝒎𝒐𝒓𝒓𝒐𝒘 𝒊𝒔 𝒕𝒐𝒐 𝒍𝒂𝒕𝒆, 𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕 𝒕𝒐𝒅𝒂𝒚..! فردا خيلى ديره، امروز شروع كن ..!🌸🌿
𝒀𝒐𝒖 𝒍𝒆𝒂𝒓𝒏 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒇𝒂𝒊𝒍𝒖𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒔𝒖𝒄𝒄𝒆𝒔𝒔. 𝑫𝒐𝒏’𝒕 𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒔𝒕𝒐𝒑 𝒚𝒐𝒖. تو از شکست بیشتر از موفقیت یاد میگیری اجازه نده شکست تو را متوقف کنه !💚💪🏻
【 یادت باشه مبارزه امروزت، سختیش برای امروزه اما لذتش تا آخر عمر ادمه داره...⛹🏻‍♀🍋💜 】
✨🌱 هر وقت به این نتیجه رسیدی که حتما نباید همه چیز خوب باشه🤨 تا شروع کنی نصف راه رو رفتی!🤞🏻😎 ‎‎
نرگس کیه؟؟
و می میرود. راستی من و تو چھ نسبتی داریم با ھم؟ کجای من شبیھ تو ھست زھره؟ اصلاً این قیاس معالفارغ است. خاکی را چھ بھ افلاکی؟ جوابم را ندادی زھره؛ چھکار کنم؟ بروم یا بمانم؟حالا دیگر پرتوھای آفتاب راھشان را از میان ابرھا باز کردهاند؛ باران کمجانی میبارد. در آسمان بھ دنبال رنگینکمان میگردم. عزیز ھمیشھ میگفت وقتی باران ببارد اما ھوا آفتابی .نباشد، باید دنبال رنگینکمان بگردی. ھمیشھ با ھم رنگینکمان را پیدا میکردیم خاصیت ھوای بھشتی گلستان شھداست کھ ذھن را باز میکند. الان ابرھای درھم تنیده و ابھام :در ذھنم از ھم باز شدهاند. میدانم باید چھکار کنم. دست میکشم بھ عکس زھره و میگویم .باشھ؛ میرم. تو ھم برای من دعا کن - نمیدانم ساعت چند است. راه میافتم بھ سمت خانھ و غروب میرسم؛ کسی خانھ نیست. تقریباً مثل ھمیشھ. کاش عزیز و آقاجون مشھد نبودند کھ خانھشان میرفتم. خانھی ما با اینکھ دقیقاً کنار خانھی عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور! بیشتر شبیھ خوابگاه است. جایی کھ ساکنانش ھر شب خستھ از کار روزانھ، میآیند و چیزی میخورند و بھ اتاقشان میخزند. شاید اگر خواھر یا برادری داشتم، خانوادهمان گرمتر میشد! حداقل من و خواھر یا برادرم با ھم کلکل میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم و خانھ را روی سرمان میگذاشتیم؛ با ھم غذا درست میکردیم، درس میخواندیم؛ اینطوری وقتھایی کھ پدر و مادر نبودند ھم خانھ جان داشت اما مادر ھیچوقت دلش بچھ دوم نخواست؛ پدر ھم! وقت من را ھم نداشتند، چھ رسد بھ !دیگری البتھ خواست خدا بود کھ تنھای تنھا نمانم. مادر اوایل نوزادیام بیمار شد و مدتی را زنداییام بھ من شیر داد و دو خواھر و برادر رضاعی پیدا کردم. بھتر از ھیچ است. مادر ھم میتوانست با ھمین جملھ کھ «ارمیا و آرسینھ خواھر و برادرت ھستند» دھانم را ببندد و بھ غر زدنم پایان .دھد چادر خیسم را میتکانم و روی بند میگذارم. چراغھا را روشن میکنم؛ تلوزیون را ھم. اینطوری یک سر و صدایی در خانھ ھست. چھقدر گرسنھام! ظھر نھار نخورده از خانھ بیرون زدهام و غروب خانھ آمدهام. در یخچال دنبال چیزی میگردم کھ بتوان خوردش! کمی برنج و .عدس از دو شب قبل مانده؛ با ماکروفر گرمش میکنم. کاش مادر خانھ میماند با یادآوری مادر آه میکشم، مینشینم پشت میز آشپزخانھ و سرم را میگذارم روی میز. زیر لب :میگویم داری چھکار میکنی مامان؟ - زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت ھمھچیز طبق روال پیش میرفت؛ اما حالا فھمیدهام ھیچچیز این زندگی عادی نیست و ھمھ اینھا شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتیست کھ کمابیش فھمیدهام بھ دست مادر، آتشی وسط زندگیمان افتاده.