با ســـخت ڪوشۍ، پایدارۍ و ایماݩ بہ خداوݩد مۍ ټوانی رویاهایٺ را زندگۍ ڪنۍ••💛͜͡📘•• ➺https://eitaa.com/rayhee313 ڪانالۍمخصوص‌دختࢪهاۍ مہࢪبوﻧ و محجبہ ايٖتٰـا😻☝️🏿... #پࢪفايل‌هاے‌‌چادࢪانہ‌قشنگ«💞. 📸» #ﻤتن‌هاے‌انڰيزشے‌ڪہ‌روحيہ‌ميگيرۍ«💪🏿. 😻» #متن‌هاے‌ٺَلنگࢪانہ‌وخدايے‌«💕. 🖇» #ࢪو‌ٺين‌وتوصيہ‌هاے‌ࢪوزانہ«📋.⿻» ايٖنجاپێدآڪن..😻👇🏻•• ➺https://eitaa.com/rayhee313 ➺https://eitaa.com/rayhee313 دختࢪ خانمِ زيبـٰٓا ؛ یڪ نگاھ زیبا👀🧕🏻 یہ ٮـــࢪ ݕزﻧید شاید ﻤوﻧدگاࢪ ڜديد🧸`🧡! ➺https://eitaa.com/rayhee313 ڪلیڪ‌رنجہ‌ڪنید😻☝️🏼

از این عکسای مذهبی میخوای؟! دوست داری هر شب نوحه گوش بدی؟! خب بزن رو لینک ببین چی میاره واست● اینجا معدنشه☘ حتما یه سر بزن قول میدم پشیمون نمیشی😊😻 زود برو تا پاک نشده🔱 https://eitaa.com/joinchat/3767468475Cbfc1323cd6 https://eitaa.com/joinchat/3767468475Cbfc1323cd6

اگه نیاز داری به جایی که حالتو خوب کنه من تورو به چنلی میبرم که توش غرق میشی.... تو نیاز به رمان های این چنل داری👀❣️ 🫀لحظات گریه کننده 🫀پدر و مادری که تنهایی راه های طولانی زندگی رو به تنهایی سر میکنن 🫀برادری که از دوری برادرش تنها میشه و افسرده 🫀هیجان،استرس،گذروندن شوک و...... 🫀عاشقانه، مذهبی،پلیسی، اطلاعاتی فکر کنم وقتش هست که دیگه به دنیای بهتری ببرمت 🫀🤝بیا رفیق و عضو شو🤝🫀 https://eitaa.com/joinchat/3221946553Cb4eac5e104 (ورودآقایان ممنوع)

🌸🍂「بِسمِ رَبِ الزِینَب」🌸🍂 من شغلم خیلی شغل خطرناکی هستش اینو که میدونید محمد حسین خیلی ریلکس لبخندی رو گفت محمد حسین: بله اینو هم می‌دونم تو محله کار دیدمتون ، تا اینو گفت سرمو بلند کردم بهش خیره شدم من: کی 😲 میشه فامیلتون رو بدونم ؟ محمد حسین: بله ، یعنی تا الان نمی دونستید 😳؟؟ من: نه نپرسیدم محمد حسین: عظیمی 😌 اااااا این برادر زاده سرهنگه 😃 من: برادر زاده سرهنگین شما پس ☺️ شرمنده نشناختم محمد حسین: بله همون پزشکی که سرهنگ معرفی کرده برای ستاد یکی دوبار اومده بودم پیشتون 🙃 من: شرمنده من ، اصلا زیاد به‌چهر آقایون دقت نمیکنم ، بازم شرمنده محمد حسین: بله خواستم بگم که ، از چند روز دیگه منم میاد برای کار ستاد هفته ای یک بار هم میرم بیمارستان من: چه عالی امیر حسین: شما ملاکاتون چیه برای ازدواج 🙂 من: اول که مثل خودم خودم باشه ، کلا قصد داشتم با یکی ازدواج کنم که شغلش هم نظامی باشه محمد حسین با لبخند گفتم محمد حسین: خداروشکر از این مرحله رو قبول شدم 😌 لبخندی زدم بهش 😊 اگه میخوای ادامشو بخونی بیا لینک زیر 😁👇👇👇👇👇 @bihhhsjjeisndjhbd✨🌿

قلب من🫀🌿 کفشامو پوشیدم و کولمو انداختم رو شونم قرار بود سحر سر کوچه منتظرم باشه. درو باز کردمو اومدم قدم اولو بردارم ماشین مشکی ای جلو پام ترمز کرد. هینی کشیدم و سعی کردم رانندشو شناسایی کنم ولی شیشه های ماشینش که کوییک بود دودی بود. سارا: چته روانی؟ وبعد خواستم برم که شیشرو داد پایین و گفت: برسونمتون خوشگل خانوم؟... بدون نگاه کردن بهش راهمو میرفتم و با اخم گفتم: برو عمتو برسو...! چییی؟ این صدای سهیله؟ متعجب برگشتم سمتش که دیدم بلهههه سهیل خان با مهران تو ماشین نشستن دارن به ریش نداشتم میخندن.. چشمامو روهم فشردمو تا تونستم.... چنل زیر ادامه رمان و کلکل های شخصیتاشو گذاشته... از دستش نده! 🌿🌚 https://eitaa.com/joinchat/2747728239C0aea3a1f43