eitaa logo
اتحاد اسلامی
189 دنبال‌کننده
566 عکس
608 ویدیو
31 فایل
گامی در مسیر تحقق آرمان های اسلام عزیز 🌹بیانیه گام دوم 🌹وحدت 🌹انقلاب اسلامی 🌹مسلمانان جهان 🌹تمدن نوین اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست دارم خاطرات مدرسه رو یکی یکی مرور کنم. حتی اونایی که تا همین چند وقت پیش برام غصه بود ولی دیگه تبدیل شدن به قصه... نون و پنیر و پسته مادر بزرگ نشسته میخواد بگه یه قصه چای شیرین اول صبح با اون لقمه نون و پنیر و گردو خیلی میچسبید روح مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که از میان ما رفتند شاد باشه چقدر اونا مهربون بودن و ما چقدر بچه بودیم و چقدر هیچی نمی دونستیم از دنیا، به جز بازی و اسباب بازی و خوراکی های ترش و شور و شیرین
الفبا رو میدونستم اما برام واقعا سوال بود که چطوری اسم چندتا حرف رو که پشت سرهم نوشته شده باید با سرعت بخونیم تا یک کلمه معنا دار ادا بشه🤔 هرچقدرم تند میگفتم الف دال میم، چیزی شبیه آدم نگفته بودم. اما اواخر کلاس اول روی مغازه ها رو میخوندم که بازم برام سوال پیش میومد. مثلا اینکه چرا حلقه نامزدی میفروشن؟ یعنی طلافروش هیچ مُزدی براش دریافت نمیکنه و خیلی ارزون میده برای فقیر ها؟ یا اینکه بستنی سنتی رو چرا نمیشه با ریال یا روپیه بخریم و باید با سکه های مثلا یک سِنتی یا پنج سِنتی ازشون خرید کنیم؟ و حتماً ارزش اونا از یک دلار کمتره که بهش میگن سنتی!🧐 🔹🔸🔹🔸 🔷خوبه تو کلاس اولی بودی، من هنوزم خیلی چیزها رو اولش یه طور دیگه میخونم و میفهمم بعد معلوم میشه یه چیز دیگه بوده😅
با اینکه قبل از هفت سالگی مهدکودک و پیش دبستانی رو تجربه کرده بودم ولی برای کلاس اول ذوق و شوق متفاوتی داشتم. چون میدونستم این دیگه واقعا خود مدرسه رفتنه. همونکه بعدشم میریم دانشگاه! کیفی که داشتم پدربزرگم برام خریده بود و روزها و شب های قبل بارها روی دوشم گذاشته بودم و باهاش ادای مدرسه رفتن درآورده بودم. روز اول مهر با خودم بشقاب و قاشق هم بردم چون امید داشتم بهمون ناهار بدن،😅 ولی شیف صبح ساعت دوازده تموم میشد و میرفتیم خونه. شب ها موقع شام اوشین پخش می‌شد و من هنوز مشق هامو تموم نکرده بودم. نگران بودم که زلزله بیاد و بعدا یکی دفتر منو از زیر آوار پیدا کنه و بفهمه تکالیفمو کامل ننوشتم!😢 دستم همیشه برای نوشتن کند بود. ترجیح میدادم به جاش عکس های کتاب هامو از اول تا آخر دوباره تماشا کنم🐥🐱🍎🥘🐂🐎🐪🌾💐☀️⛈
از خوردن این خوراکی به جای بستنی راضی نبودم، آخه بستنی زمستونی دیگه چیه! بستنی باید سرد سرد باشه.☃️❄️ اینو اصلا قبول نداشتم ولی چاره ای نبود 😅 🔸🔹🔸 🔷عب نداره، حالا که دیگه سالها گذشته، وقتی یادش میوفتی کامت شیرین میشه☺️
به یاد قدیما، برای میلاد امام زمان یه مقداری ازین تافی کاکائویی های جلد طلایی خریدم نزدیک حرم حضرت معصومه... بچه های الانم با ذوق میومدن از دستم میگرفتن...😀 🔸🔹🔸 🔷بله، کودکی هنوزم کودکیه؛ اگر بزرگتر ها با تجملات مدرن و توقع سازی و ناشکری، بی مزه ش نکنن 😉🍭🍬🍫🍦
کاش میتونستم با یه قایق پر از آب‌نبات و شکلات و نقل و آجیل مشکل گشا برم به ساحل غزه... 🤎🧡💛💚💙💜❤️💖🤍 💔کاش لحظه های زندگیم تبدیل میشد به دونه های رنگی اسمارتیز و پخش می‌شد بین بچه های مظلوم دنیا...
👨‍🦳چون میدیدم که پدربزرگ مهربونم باید روزی چندتا قرص بخوره، قرص خوردن توی ذهنم تصویر زیبایی بود؛ برای همینم به اسمارتیز با دید متفاوتی نسبت به بقیه خوراکی ها نگاه میکردم؛ 🤓مخصوصاً اون مدل های عصایی و عینکی که باید یکی یکی از توی جلدش خارج می کردیم و با اونایی که توی استوانه قرمز بود فرق می‌کرد. 😋برای هر یه دونه ای که انتخاب می کردم، که الان چه رنگی رو بردارم، زمانی به شادی و تصورات کودکانه می‌گذشت... 🔹🔸🔹 🔷بچه ها رفتار بزرگتر ها رو با لذت تکرار میکنن؛ وقتی اطرافمون هستن خیلی بیشتر باید حواسمون به حرکات و گفتارمون باشه!
🔷از کودکی و مدرسه برام بگو... به اول مهر که نزدیک میشی یاد چه خاطراتی میوفتی؟
سلام. من یه دوست داشتم که از بیست روز بعد تولدم باهاش آشنا شدم. 😜 خیلی روزها میومدن خونه ما یا ما میرفتیم خونه شون که بازی کنیم. روز اول مدرسه دست همدیگه رو گرفته بودیم و توی کوچه شعر میخوندیم: ما دوتا داداشیم مثل مداد تراشیم یا میرم مدرسه میرم مدرسه جیب هام پر از فندق و پسته 🔹🔸🔹 🔷چه اصراری بود که این پسته رو همش با یه چیزی قافیه میکردن که ت نداشته! یا قصه یا مدرسه😂😂 چرا خب؟
همیشه یا توپ ما میوفتاد خونه همسایه یا توپ بچه های کوچه میوفتاد توی حیاط ما. یاکریم ها هم همیشه در حال جمع کردن برگ سوزنی برای تعمیر لانه شون روی حصیر جمع شده بالای در ورودی ساختمون بودن یا غذا آوردن برای جوجه شون یا تمرین دادنش برای پرواز...صدای بغبغو شون همیشگی بود... اما یه روز عصر که توی خونه بودم متوجه یه صدای متفاوت شدم. دویدم توی حیاط، دیدم یه گنجشک افتاده توی آب سرد حوض و تقلا میکنه و بال بال میزنه. چند ثانیه مات زده نگاش کردم. میترسیدم بهش دست بزنم ولی فرصت نبود کسی رو صدا کنم. با هر زحمتی بود تونستم بگیرمش. آوردم توی خونه و مادربزرگم خشکش کرد و گذاشتش توی یه کاسه نزدیک بخاری تا گرم بشه و بتونه دوباره برگرده توی شاخه و برگ درختای نارنج، و صبح ها با جیک جیکش بیدار بشیم...