هدایت شده از روایت هایی از لبنان
امروز نوشته دوستم ایمی از غزه را نگاه می کردم.
🍃عطر لیمو همه جا را برداشته بود. نمیدانم از کجا! میدانی از آخرین باری که لیمو دیدم، از آخرین باری که ليمو در دست گرفتهام یا از آن خورده ام چقدر گذشته است؟ اصلا فراموش کرده ام که در دنیا چیزی به نام لیمو هست. چه عطر خوبی! آدم را تا دنیای خیال میبرد. در خیال من زندگی فردا شبیه شکوفههای لیمو ست ... شبیه عطر لیمو🍃
قبلا گاهی یکی دو جمله حرف می زدیم با ايمي. اما خیلی وقت است که دیگر حرفی نمی زنیم. نه من حوصله دارم ديگر نه ایمي. گاهی نوشته هایش را دنبال می کنم. یک بار در روزهای سخت غزه یک قسمت از دعای عهد را گذاشته بود ...
🌸 وبيعة له في عنقي، لا أحول عنها ولا أزول أبدا. 🌸
من نمی دانم ایمی شیعه است یا سنی. سوال هم نمي كنم. مذهبش ربطي به من ندارد. اما فكر كنم سنی باشد. مثل مردم غزه. اما نمی دانم آن صبح جمعه با چه کسی عهد می بست ایمی. وسط سخت ترین روزهاي غزة.
ایمی را دوست دارم. اما خیلی وقت است که حرفی نزده ایم دیگر. حتى يك جمله. آدمی که رنگ فردا را شبیه شکوفه لیمو می بیند یعنی جنگ خیلی او را عوض کرده است. بزرگش کرده است. پیرش کرده است ... خیلی دلم می خواهد بدانم آن صبح جمعه ایمی با چه کسی عهدش را تازه می کرد. اما خیلی وقت است که حرفی نمی زنیم دیگر.
شاید بعد از جنگ با او حرف بزنم. از او بپرسم فردای بعد از جنگ را چه شکلی می بیند. شاید باز هم شبیه شکوفه های لیمو ... شاید شبیه عطر آن .