آخر شهریور و از راه رسیدن ماه مهر یه حسی همراه خودش داره، که حتی اگر سالها از زمان مدرسه رفتن گذشته باشه باز آدم دوست داره بره کیف و کتاب و دفتر بخره و یک کلاسی ثبت نام کنه☺️📚📒✏️📎📏📋🍁🌥
اون زمان ها که میرفتیم مدرسه، گاهی بعضی کتاب هامون پیدا نمیشد توی مغازه های لوازم التحریر و کتابفروشی.
ثبت نامی نبود که؛ باید میگشتی تا شاید پیدا کنی. اگرم چاپ امسال نبود احتمال داشت با چیزی که بقیه همکلاسی هات دارن، یه مقدار متفاوت باشه.😥
خلاصه، ماجرای تهیه کتاب توی روزهای اول مهر، استرسی بود برای خودش ولی بوی دفتر های نو و لذت خریدن کیف و جامدادی و لیوان و مداد نوکی هیچوقت از یادم نمیره ☺️🧰✏️✂️📐📚
دوست دارم خاطرات مدرسه رو یکی یکی مرور کنم. حتی اونایی که تا همین چند وقت پیش برام غصه بود ولی دیگه تبدیل شدن به قصه...
نون و پنیر و پسته
مادر بزرگ نشسته
میخواد بگه یه قصه
چای شیرین اول صبح با اون لقمه نون و پنیر و گردو خیلی میچسبید
روح مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که از میان ما رفتند شاد باشه
چقدر اونا مهربون بودن و ما چقدر بچه بودیم و چقدر هیچی نمی دونستیم از دنیا، به جز بازی و اسباب بازی و خوراکی های ترش و شور و شیرین
الفبا رو میدونستم اما برام واقعا سوال بود که چطوری اسم چندتا حرف رو که پشت سرهم نوشته شده باید با سرعت بخونیم تا یک کلمه معنا دار ادا بشه🤔
هرچقدرم تند میگفتم الف دال میم، چیزی شبیه آدم نگفته بودم.
اما اواخر کلاس اول روی مغازه ها رو میخوندم که بازم برام سوال پیش میومد.
مثلا اینکه چرا حلقه نامزدی میفروشن؟ یعنی طلافروش هیچ مُزدی براش دریافت نمیکنه و خیلی ارزون میده برای فقیر ها؟
یا اینکه بستنی سنتی رو چرا نمیشه با ریال یا روپیه بخریم و باید با سکه های مثلا یک سِنتی یا پنج سِنتی ازشون خرید کنیم؟ و حتماً ارزش اونا از یک دلار کمتره که بهش میگن سنتی!🧐
🔹🔸🔹🔸
🔷خوبه تو کلاس اولی بودی، من هنوزم خیلی چیزها رو اولش یه طور دیگه میخونم و میفهمم بعد معلوم میشه یه چیز دیگه بوده😅
با اینکه قبل از هفت سالگی مهدکودک و پیش دبستانی رو تجربه کرده بودم ولی برای کلاس اول ذوق و شوق متفاوتی داشتم. چون میدونستم این دیگه واقعا خود مدرسه رفتنه. همونکه بعدشم میریم دانشگاه!
کیفی که داشتم پدربزرگم برام خریده بود و روزها و شب های قبل بارها روی دوشم گذاشته بودم و باهاش ادای مدرسه رفتن درآورده بودم.
روز اول مهر با خودم بشقاب و قاشق هم بردم چون امید داشتم بهمون ناهار بدن،😅
ولی شیف صبح ساعت دوازده تموم میشد و میرفتیم خونه.
شب ها موقع شام اوشین پخش میشد و من هنوز مشق هامو تموم نکرده بودم.
نگران بودم که زلزله بیاد و بعدا یکی دفتر منو از زیر آوار پیدا کنه و بفهمه تکالیفمو کامل ننوشتم!😢
دستم همیشه برای نوشتن کند بود.
ترجیح میدادم به جاش عکس های کتاب هامو از اول تا آخر دوباره تماشا کنم🐥🐱🍎🥘🐂🐎🐪🌾💐☀️⛈
👨🦳چون میدیدم که پدربزرگ مهربونم باید روزی چندتا قرص بخوره، قرص خوردن توی ذهنم تصویر زیبایی بود؛
برای همینم به اسمارتیز با دید متفاوتی نسبت به بقیه خوراکی ها نگاه میکردم؛
🤓مخصوصاً اون مدل های عصایی و عینکی که باید یکی یکی از توی جلدش خارج می کردیم و با اونایی که توی استوانه قرمز بود فرق میکرد.
😋برای هر یه دونه ای که انتخاب می کردم، که الان چه رنگی رو بردارم، زمانی به شادی و تصورات کودکانه میگذشت...
🔹🔸🔹
🔷بچه ها رفتار بزرگتر ها رو با لذت تکرار میکنن؛
وقتی اطرافمون هستن خیلی بیشتر باید حواسمون به حرکات و گفتارمون باشه!