هم ساده دلم را برد ، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من ، آرام و قرارم را !
یک دکمه رها کرد و اندوهِ زمستان رفت ؛
در یک شبِ پاییزی ، آورد بهارم را ..
میخواستم آن گل را ، پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راهِ فرارم را .
میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم ؛
چشمانِ خمارش را ، چشمان خمارم را !
تا در دلِ هم باشیم ، تاوان بدی دادیم
او گیرهی مویش را ، من ایل و تبارم را ..
هدایت شده از - نمیدانمکیستم -
ایکاش من اوحدی بودم ، توام اشتباهی بهم زنگ میزدی .
آنقدر گریه میکنم ك بگوید
عاقبت نوکر ، زِ اشک خود ،
سفرِ کربلا گرفت !