چون زلفِ توام جانا ، در عینِ پریشانی
چون بادِ سحرگاهم ، در بی سر و سامانی !
من خاکمُ من گَردم ، من اشکمُ من دردم
تو مهریُ تو نوری ، تو عشقیُ تو جانی . .
خواهم که تو را در بَر ، بنشانمُ بنشینم
تا آتش جانم را بنشینیُ بنشانی ((:
در سینهیِ سوزانم ، مستوریُ مهجوری
در دیدهیِ بیدارم ، پیداییُ پنهانی !
از آتش سودایت ، دارم منُ دارد دل ؛
داغی که نمیبینی ، دردی که نمیدانی !
هدایت شده از - فواد -
هرجاخداامتحانتکرد
ویکخوردهعقبرفتۍغصہنخور!
اینامتحانلازمبودهتابہاشتباهتپۍببری
یککمۍتلاشکنیجبرانمیشہ . .
امتحانفضلخداستوبرایرشدلازمِ ꧇)
معراجِحسین؏|حاجحسیندولابی