من و پای لنگ شعرم ، تو بگو چگونه روزی
برسد به گَرد پایت ؟ که قطار روی ریلی ..
نکند خبر نداری ؟ نفسم بیا که کار از
غزل و گریه و هق هق ، به خدا گذشته ! خیلی .
اما مسئله ما چیز دیگریست ،
ما محکوم شدیم به تحمل رنجی که
هرگز حقمان نبود ..
سالها قسمتِ من از تو فقط حسرت بود
ساده گفتی که نشد دوریِ ما قسمت بود .
منِ ساده به خیالم که تو جلدم بودی
تو نگو مرغِ دلت منتظرِ فرصت بود (:
آن همه عاشقیِ اصل همه مالِ خودت
فقط ارزان نفروشی که گرانقیمت بود ،
عشق را مثلِ نفس ، مثل تپش میدیدم
در نگاهِ تو ولی عشق ، فقط عادت بود .
چه غریبانه تو را مثلِ وطن میدیدم
بعد دیدم که دلت مملکتِ غربت بود !