گیرم که به هرحال مرا بردهای از یاد
گیرم که زمان خاطرهها را به فنا داد ،
گیرم نه تو گفتی ، نه شنیدی ، نه تو بودی ،
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد !
با آن همه دلبستگیُ عشق چه کردی ؟!
یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد ؟!
یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی ؟!
یک ذره دلت تنگ نشد ؟! خانهات اباد ؛
این بود جواب منِ دل خستهِی عاشق ؟!
شیرینِ رقیبان شدهای از لجِ فرهاد .
باشد که گلهای نیست ، خدا پشتُ پناهت
احوالِ خودت خوبُ دمت گرمُ دلت شاد ..
هدایت شده از ابوتراب
از شیخ بهایی پرسیدند:«خیلی سخت میگذرد،
چه باید کرد؟!»
شیخ گفت:«خودت میگویی سخت میگذرد.
سخت که نمیماند!
پس خدا را شکر که میگذرد و نمیماند.»
_ متحیر بین آنچه شنیده و حقیقتی که هست و واقعیتی سردرگم کننده . .