تو خواهی رفت ، دیگر حرف چندانی نمیماند
چه باید گفت با آن کس که میدانی نمیماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من ، جانی نمیماند .
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمیماند (:
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمیماند . .
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم ،
برای دستهای تنگ ، ایمانی نمیماند .
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور ، دامانی نمیماند .
بخوان از چشم های لال من ، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه ، دیوانی نمیماند !