گفتم دربندت شوم ، گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم که غمخوارت شوم ، گفتی تو غمخواری مگر؟
گفتم ولیت میشوم ، گفتی پدر باشی مگر؟
گفتم لبت شیرین کنم ، گفتی تو از قندی مگر؟
گفتم کنم دردت دوا ، گفتی پرستاری مگر؟
گفتم به اوجت میبرم ، گفتی دماوندی مگر؟
گفتم که مادامم شوی ، گفتی به خواب بینی مگر؟
گفتم پس عشق و عاشقی ، گفتی ثمر دارد مگر؟
گفتم فراموشم مکن ، گفتی تو در یادی مگر؟
گفتم بگو آخر رهی ، گفتی بمیری تو مگر؟
گفتم بمیرم گر روی ، گفتی به تو ربطی مگر؟
گفتم دلیلش را بگو ، گفتی تو دانایی مگر؟
و چه بیچاره موجودیست آدمیزاد ؛
چشم انتظار کسی مینشیند
که قصد آمدن ندارد .
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن . .
و این هر دو را خداوند آفریده است تا
وجود انسان در آوارگی و حیرت،
میان عقل و عشق، معنا شود .
[ آوینیِعزیز ]