گفتم فراموشم مکن ، گفتی تو در یادی مگر؟
گفتم بگو آخر رهی ، گفتی بمیری تو مگر؟
گفتم بمیرم گر روی ، گفتی به تو ربطی مگر؟
گفتم دلیلش را بگو ، گفتی تو دانایی مگر؟
و چه بیچاره موجودیست آدمیزاد ؛
چشم انتظار کسی مینشیند
که قصد آمدن ندارد .
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن . .
و این هر دو را خداوند آفریده است تا
وجود انسان در آوارگی و حیرت،
میان عقل و عشق، معنا شود .
[ آوینیِعزیز ]
هرچه با تنهایی من آشناتر میشوی
دیرتر سرمیزنی و بیوفاتر میشوی ..
هر چه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشانتر ، تو هم بیاعتناتر میشوی .