هدایت شده از تأملات | تولايى
«هر كس كه عشق را تعريف كند،
آن را نشناخته است
و هر كس كه آن را ننوشيده
و نچشيده باشد،
عشق را نشناخته است.
آن كس كه بگويد:
من از عشق سيراب شدم،
آن را نشناخته است.
عشق، نوشيدنِ بى سيراب شدن است.»
✍محییالدینابنعربی
📚فتوحاتمکیه، ج۲، ص۱۱۱
@m_a_tavallaie | #جرعه
📚کتاب داستان فراموشی
واقعاً در حدی نیستم بخوام راجع به این کتاب و تلاشی که نویسندهی محترم برای التفات و توجه و ذکر به حق از دریچهی حکمت و فلسفه کرده، نظری بدم. ولی در همین حد میتونم بگم کتاب فوقالعادهای بود برای یادآوری آنچه که همیشه با ماست و ما با او نیستیم. به قول علامه حسنزاده فقید: الهی هرکه را دیدم با خود است؛ مرا با خودت دار..!
فقط یه کلمه میتونم بگم که عالی بود! آقای یامینپور عالی بود!
و این تلنگری بود برای خود من که مدعی غربستیزی و دوری از فرهنگ غرب میکردم.
و حالا تلنگری بزرگتر از اون تو خودم میبینم که چه حیف که معارف والای ما انقدر مهجور شدن و به فراموشی سپرده شدهن..این داستانیه که وقتی به فراموشی بره، حقیقت هم ما رو به فراموشی میبره و این آغازگرِ مرگ حقیقت بشر و انسان کامله.
و چه بسیارند عبرتها و چه کمند عبرتگیرندگان..
امید که ما از اوناش نباشیم:)
اگر دوست دارید این کتاب رو بخونید، حتما لازمه یه مقدار کمی کلام و فلسفه بلد باشید..ولی نخونده باشید هم مشکل خاصی ایجاد نمیکنه. و اینکه کتاب ماجرای فکر آوینی رو قبل این کتاب شروع کرده باشید انستون با مطالب کمی راحتتر خواهد بود.
یاعلی:)
#یادداشت
#تصویرنوشت
#معرفی_کتاب
#آوینیخوانی
چه بسا گریه بر مصائب اهل بیت، خصوصاً سیدالشهدا علیهالسلام از قبیل مستحباتی باشد که با فضیلتتر از آن وجود نداشته باشد.
... گریه و بکاء بر سیدالشهدا علیهالسلام بالاتر از نماز شب است. زیرا نماز شب عمل قلبی صِرف نیست، بلکه مانند قلبی است، ولی حزن و اندوه و بکا، عمل قلبی است؛ به حدی که بکا و اشک چشم از علائم قبولی نماز وتر است.
- آیت الله بهجت رضوان الله علیه
رحمت واسعه، ص۳۵
#قطره
#شیفت_شب
هدایت شده از آب و آتش
✳️ نعش شیخ فضلالله علامت استیلای غربزدگی
اینکه پیشوای روحانی طرفدار «مشروطه» در نهضت مشروطیّت بالای دار رفت، خود نشانهای از این عقبنشینی بود. و من با دکتر «تندر کیا» موافقم که نوشت: «شیخ شهید نوری نه به عنوان مخالف «مشروطه» – که خود در اوایل امر مدافعش بود – بلکه به عنوان مدافع «مشروعه» باید بالای دار برود». و من میافزایم: و به عنوان مدافع کلیت تشیع اسلامی. به همین علت بود که در کشتن آن شهید، همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آن هم در زمانی که پیشوای فکری روشنفکران غربزده ما ملکمخان مسیحی بود و طالبوف سوسیالدموکرات قفقازی! و به هر صورت از آنروز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار، همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویستسال کشمکش، بر بام سرای مملکت افراشته شد.
و اکنون در لوای اینپرچم، ما شبیه به قومی ازخودبیگانهایم؛ در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعاتمان و خطرناکتر از همه در فرهنگمان. فرنگیمآب میپروریم و فرنگمآب راهحل هر مشکلی را میجوییم.
#جلال_آلاحمد
#در_خدمت_و_خیانت_روشنفکران
انتشارات بهسخن
صفحه ۱۴۵.
@Ab_o_Atash
هدایت شده از تأملات | تولايى
🏷اربعینیات: ملتِ عشق
برای من کربلا نرفته، اربعین چند تصویر هوایی بود و چند کلیپ از ایثار عراقیها، نهایتا چند خاطره شفاهی از دوست و رفیق هم اضافه کنید؛ اما برای تجربه، رسیدن به حسینیه مرز مهران کافی بود.
اینجا کسی منتظر موکب و بستر برای خدمت نیست، یکی دنبال لب خشک میگرده تا براش آب بیاره؛ یکی حلقه گعده رو نگاه میکنه و با چفیه شروع میکنه به باد زدن رفقاش، اگر هیچی ازش بر نمیومد، پلاستیکهای کفش رو از جا پلاستیکی در میاره و خودش به دست بقیه میده تا از قافله جا نمونه!
اینجا، اربعین خلاصه در مشایه نیست؛ اربعین فرهنگ شده. مای بارد لفظ نیست، هویت خدمته. خلاصه کنم: خدا داره به همه ثابت میکند عشق مرز نمیشناسه...
«ملت عاشق ز ملتها جداست»
📍مرز مهران، یکشنبه، ۹ صفر، حوالی ساعت ۱۶
@m_a_tavallaie | #اربعینیات
هدایت شده از سِدخارجی
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرشچیان رفت، اما نقشش بر دل تاریخ جا ماند💔
@Sedkhareji ✔️
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
کوچک نشد مقام تو ،نه! تازه کربلا
با آبروی ریخته ات آبرو گرفت
شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید
این آفتاب بود که با ماه خو گرفت
دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی
وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت
خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ي ما یک عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعیف شد
ازآن به بعد بود که راه گلو گرفت
زینب شده شکسته غرورش،شنیده ای؟
دست کسی به کنج النگوی او گرفت
در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت
با آستین پاره نمی شد که رو گرفت
- علي اكبر لطيفيان
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!
آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!
-قیصر امینپور
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
هنر یاد بهشت است و نوحه انسان در فراق. هنر زبان غربتِ بنی آدم است در فرقتِ دارالقرار و از همین روی همه با آن اُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمت جهان. هنر زبان بی زبانی است و زبان همزبانی.
سخن لسان الغیب آشنای دیرینه آدم است و او خود بر این معنا واقف بود که می فرمود:
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد
دفتر نسرین و گل را زینتِ اوراق بود
سال هاست که مردمان به شراب مردافکن غزل او سجاده رنگین می دارند و بدان تفأل می زنند، و لکن اگر از آنان بازپرسی که این رندِ خراباتی و قلندر خانه به دوش چه می گوید، زبان در می کشند، یعنی که سخن او زبان بی زبانی است و از همین روی همگان همزبان اویند. همه این زبان را خوب می دانند، چرا که آن را در باغ خُلد، پیش از هبوط، بر اوراق دفتر نسرین و گل خوانده اند و از وطرب عشق به بانگ دف و نی شنیده اند.
شعر حافظ آنجا گویایی می گیرد که زبان درمی ماند. آنجا که پای عقل در گِل می ماند، بال عشق گشوده می شود و هنر ناله عشق است نه زبان عقل؛ عقل را که بدین مقامات بار نمی دهند. عقل خاکسترنشین است و اهل مقامات نیست:
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن
« ترک هوش کن » که « هوشیار » در خودی خود اسیر است و تا خود باقی است یار از تو می رمد. بیهوده نیست این همه که عشاق از عقل می نالد؛ عقل عِقال است و جان را پای بست خاک می کند و تا عقل باقی است، خود از میانه برنمی خیزد. مستان در جست و جوی بی خودی به مستی روی آورده اند، که مستی و بی خودی باهمند؛ مستی زوال عقل است و از این روی همرهِ بی خودی است.
هنر نیز زمزمه مستی است و خودآگاهان را حاجتی بدین زمزمه نیست. سوز آتش درون است که در سخن می ریزد، و آن را که این آتش ندارد گو بسوز که شعر سوز جگر است و آهِ دل و اشک چشم... و این همه را جز به غریبان و شیداییان عطا نکرده اند.
بلبل شیدای گل است و این آواز و الحان که از او می جوشد، ناله شیدایی است که از ملکوت نازل می شود. بلبل نیز مطرب ملکوت است، حافظ نیز، و هر آن کس که شعرش ناله شیدایی است و درد فراق دارد.
عاقل دردِ فراق ندارد و عقل در این وادی لایعقل است؛ از عشق بازپرس که شرح این مشکل را جز او کسی نمی داند:
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خُم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
حریفان پا در گلند و خون در دل. آنان راز انسان را می دانند و با فرشتگان اِنّی اَعلَمُ ما لاتَعلَمُون می گویند. ماهی را به ساحل انداخته اند تا بر غربتِ این کرانه خشک وتشنه در فرقت آب قدر آب را دریابد، و آدم را بر این مهبطِ عقل فرود آورده اند تا از معلم فراق درس عشق بیاموزد و شوق وصل ... و مگر عشق را جز در هجران و فُرقت و غربت می توان آموخت؟ پس این درد فراق همه هستی آدمی است و مایه اصلی هنر نیز همین غم غربت است که با اوست، از آغاز تا انجام.
به یاد آرا این خطاب ازلی را که با تو گفت: ... فَلا یُخرجَنّکُما مِنَ الجَنّةِ فَتَشقی * اِنّ لَکَ اَلاّ تَجوُعَ فیها و لا تَعری * و اَنّکَ لا تَظمَؤُا فیها و لا تَضحی. اینجا دیار مشقت است، جوع و عریانی و تشنگی و سوز و آفتاب. و آدم گمگشته زمین است که اگر چون خواجه حافظ خود را بازیابد، سخت در شگفت خواهد آمد که: ای وای! من بر این خراب آباد چه کنم؟
تو را از کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
زمین سراسر صحرای عرفات است و تو همان آدمی که با خطاب اِهبِطوُا بر این سیاره رنج فرو افتاده ای. عرفات مثالی از حقیقت زمین است که تمثیل یافته؛ مشقتِ جوع و عریانی و تشنگی و سوز آفتاب... و آن خطاب را تو از یاد برده ای، اما آدم به یاد داشت که آن همه گریست تا بازش پذیرفتند.
قصه هبوط، حکایت هجران و غربت انسان است و این خطاب اِهبِطوُا مِنها جَمیعاً، نگاشته بر لوح ازلی فطرت، باقی است تا ابدالآباد که توبه آدم مقبول افتد و از این ارض هبوط به دارالقرار بازگردد؛ از این مهبطِ عقل به جمع سلسله داران مقیم کوی عشق. پس همه راز آنجاست که این ارض « مهبط » آدمی است نه « خانه قرار » او و از همین است بی قراری عاشق و غم غربتی که سینه اش را تنگ می دارد. اینجا دیار دلگیر هبوط آدم است. در اینجا آینه نیز غبار می گیرد و رسول نیز لَیُغانُ عَلی قَلبی می گوید. جوع زمینی جز به فواکهِ روضه رضوان فرو نمی نشیند و عریانی اش جز در احتجابِ آغوش عشق پوشیده نمی شود.