eitaa logo
کتابخانهٔ نیمه‌شب
71 دنبال‌کننده
245 عکس
196 ویدیو
18 فایل
«جز قصور و تقصیر چیزی ندارم.» - ارتباط: @x_RF313 - بهخوان: https://behkhaan.ir/profile/x_rf313?inviteCode=7gFK2I18mE1V
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آب و آتش
✳️ نعش شیخ فضل‌الله علامت استیلای غرب‌زدگی اینکه پیشوای روحانی طرفدار «مشروطه» در نهضت مشروطیّت بالای دار رفت، خود نشانه‌ای از این عقب‌نشینی بود. و من با دکتر «تندر کیا» موافقم که نوشت: «شیخ شهید نوری نه به عنوان مخالف «مشروطه» – که خود در اوایل امر مدافعش بود – بلکه به عنوان مدافع «مشروعه» باید بالای دار برود». و من می‌افزایم: و به عنوان مدافع کلیت تشیع اسلامی. به همین علت بود که در کشتن آن شهید، همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آن هم در زمانی که پیشوای فکری روشنفکران غرب‌زده‌ ما ملکم‌خان مسیحی بود و طالبوف سوسیال‌دموکرات قفقازی! و به هر صورت از آن‌روز بود که نقش غرب‌زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار، همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غرب‌زدگی پس از دویست‌سال کشمکش، بر بام سرای مملکت افراشته شد. و اکنون در لوای این‌پرچم، ما شبیه به قومی ازخودبیگانه‌ایم؛ در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعاتمان و خطرناک‌تر از همه در فرهنگمان. فرنگی‌مآب می‌پروریم و فرنگ‌مآب راه‌حل هر مشکلی را می‌جوییم. انتشارات به‌سخن صفحه ۱۴۵. @Ab_o_Atash
هدایت شده از تأملات | تولايى
🏷اربعینیات: ملتِ عشق برای من کربلا نرفته، اربعین چند تصویر هوایی بود و چند کلیپ از ایثار عراقی‌ها، نهایتا چند خاطره شفاهی از دوست و رفیق هم اضافه کنید؛ اما برای تجربه، رسیدن به حسینیه مرز مهران کافی بود. اینجا کسی منتظر موکب و بستر برای خدمت نیست، یکی دنبال لب خشک می‌گرده تا براش آب بیاره؛ یکی حلقه گعده رو نگاه می‌کنه و با چفیه شروع می‌کنه به باد زدن رفقاش، اگر هیچی ازش بر نمیومد، پلاستیک‌های کفش رو از جا پلاستیکی در میاره و خودش به دست بقیه میده تا از قافله جا نمونه! اینجا، اربعین خلاصه در مشایه نیست؛ اربعین فرهنگ شده. مای بارد لفظ نیست، هویت خدمته. خلاصه کنم: خدا داره به همه ثابت می‌کند عشق مرز نمی‌شناسه... «ملت عاشق ز ملت‌ها جداست» 📍مرز مهران، یکشنبه، ۹ صفر، حوالی ساعت ۱۶ @m_a_tavallaie |
اطلب الله من الحسین و اطلب الحسین من الله العمود ۱۳۹۱، شارع العباس، كربلاء
طالب جنت شدم نه محض ناز نعمتش آرزو دارم ببینم آب می‌نوشد حسین...
هدایت شده از سِدخارجی
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرشچیان رفت، اما نقشش بر دل تاریخ جا ماند💔 @Sedkhareji ✔️
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت از دست هر کسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک نشد مقام تو ،نه! تازه کربلا با آبروی ریخته ات آبرو گرفت شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید این آفتاب بود که با ماه خو گرفت دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ي ما یک عمو گرفت از آن به بعد بود صداها ضعیف شد ازآن به بعد بود که راه گلو گرفت زینب شده شکسته غرورش،شنیده ای؟ دست کسی به کنج النگوی او گرفت در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت با آستین پاره نمی شد که رو گرفت - علي اكبر لطيفيان
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان! ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر! آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح! مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر! -قیصر امین‌پور
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد هوای کوی تو از سر نمی رود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد هنر یاد بهشت است و نوحه انسان در فراق. هنر زبان غربتِ بنی آدم است در فرقتِ دارالقرار و از همین روی همه با آن اُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمت جهان. هنر زبان بی زبانی است و زبان همزبانی. سخن لسان الغیب آشنای دیرینه آدم است و او خود بر این معنا واقف بود که می فرمود: شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد دفتر نسرین و گل را زینتِ اوراق بود سال هاست که مردمان به شراب مردافکن غزل او سجاده رنگین می دارند و بدان تفأل می زنند، و لکن اگر از آنان بازپرسی که این رندِ خراباتی و قلندر خانه به دوش چه می گوید، زبان در می کشند، یعنی که سخن او زبان بی زبانی است و از همین روی همگان همزبان اویند. همه این زبان را خوب می دانند، چرا که آن را در باغ خُلد، پیش از هبوط، بر اوراق دفتر نسرین و گل خوانده اند و از وطرب عشق به بانگ دف و نی شنیده اند. شعر حافظ آنجا گویایی می گیرد که زبان درمی ماند. آنجا که پای عقل در گِل می ماند، بال عشق گشوده می شود و هنر ناله عشق است نه زبان عقل؛ عقل را که بدین مقامات بار نمی دهند. عقل خاکسترنشین است و اهل مقامات نیست: بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن « ترک هوش کن » که « هوشیار » در خودی خود اسیر است و تا خود باقی است یار از تو می رمد. بیهوده نیست این همه که عشاق از عقل می نالد؛ عقل عِقال است و جان را پای بست خاک می کند و تا عقل باقی است، خود از میانه برنمی خیزد. مستان در جست و جوی بی خودی به مستی روی آورده اند، که مستی و بی خودی باهمند؛ مستی زوال عقل است و از این روی همرهِ بی خودی است. هنر نیز زمزمه مستی است و خودآگاهان را حاجتی بدین زمزمه نیست. سوز آتش درون است که در سخن می ریزد، و آن را که این آتش ندارد گو بسوز که شعر سوز جگر است و آهِ دل و اشک چشم... و این همه را جز به غریبان و شیداییان عطا نکرده اند. بلبل شیدای گل است و این آواز و الحان که از او می جوشد، ناله شیدایی است که از ملکوت نازل می شود. بلبل نیز مطرب ملکوت است، حافظ نیز، و هر آن کس که شعرش ناله شیدایی است و درد فراق دارد. عاقل دردِ فراق ندارد و عقل در این وادی لایعقل است؛ از عشق بازپرس که شرح این مشکل را جز او کسی نمی داند: دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خُم می دیدم خون در دل و پا در گل بود بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود حریفان پا در گلند و خون در دل. آنان راز انسان را می دانند و با فرشتگان اِنّی اَعلَمُ ما لاتَعلَمُون می گویند. ماهی را به ساحل انداخته اند تا بر غربتِ این کرانه خشک وتشنه در فرقت آب قدر آب را دریابد، و آدم را بر این مهبطِ عقل فرود آورده اند تا از معلم فراق درس عشق بیاموزد و شوق وصل ... و مگر عشق را جز در هجران و فُرقت و غربت می توان آموخت؟ پس این درد فراق همه هستی آدمی است و مایه اصلی هنر نیز همین غم غربت است که با اوست، از آغاز تا انجام. به یاد آرا این خطاب ازلی را که با تو گفت: ... فَلا یُخرجَنّکُما مِنَ الجَنّةِ فَتَشقی * اِنّ لَکَ اَلاّ تَجوُعَ فیها و لا تَعری * و اَنّکَ لا تَظمَؤُا فیها و لا تَضحی. اینجا دیار مشقت است، جوع و عریانی و تشنگی و سوز و آفتاب. و آدم گمگشته زمین است که اگر چون خواجه حافظ خود را بازیابد، سخت در شگفت خواهد آمد که: ای وای! من بر این خراب آباد چه کنم؟ تو را از کنگره عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است زمین سراسر صحرای عرفات است و تو همان آدمی که با خطاب اِهبِطوُا بر این سیاره رنج فرو افتاده ای. عرفات مثالی از حقیقت زمین است که تمثیل یافته؛ مشقتِ جوع و عریانی و تشنگی و سوز آفتاب... و آن خطاب را تو از یاد برده ای، اما آدم به یاد داشت که آن همه گریست تا بازش پذیرفتند. قصه هبوط، حکایت هجران و غربت انسان است و این خطاب اِهبِطوُا مِنها جَمیعاً، نگاشته بر لوح ازلی فطرت، باقی است تا ابدالآباد که توبه آدم مقبول افتد و از این ارض هبوط به دارالقرار بازگردد؛ از این مهبطِ عقل به جمع سلسله داران مقیم کوی عشق. پس همه راز آنجاست که این ارض « مهبط » آدمی است نه « خانه قرار » او و از همین است بی قراری عاشق و غم غربتی که سینه اش را تنگ می دارد. اینجا دیار دلگیر هبوط آدم است. در اینجا آینه نیز غبار می گیرد و رسول نیز لَیُغانُ عَلی قَلبی می گوید. جوع زمینی جز به فواکهِ روضه رضوان فرو نمی نشیند و عریانی اش جز در احتجابِ آغوش عشق پوشیده نمی شود.
تشنگی اش جز به ماءٍ مَسکوُب سیراب نمی گردد و مخموری عقل زمینی جز به کَاسٍ مِن مَعین زائل نمی شود و از سوز آفتابش جز به سایه کشیده سِدرٍ مَخضود به کجا می توان پناه برد؟ مایه اصلی هنر این درد غربت است؛ غربت آدمی که با خطاب اِهبِطوُا، از دریای جوار بدین کرانه تشنه فرو افتاده است تا تشنگی عشق را در یابد؛ غربت آدمی که از دیار عدم و قدم به این منزل حادثه فرو آمده، از دارالقرار به مهبط بی قراری و عشق... و آن وصل که عاشقان می گویند حاصل نمی آید جز در مرگ، که علاج لاعلاجی هاست. تا زنده ایم هوشیاریم و هوشیار در خودی خود اسیر است و تا عقل باقی است، « خود » از میانه برنمی خیزد. مستی زوال عقل است و از این رو همرهِ بی خودی است، اما خمار مستی فانی است و حتی شُرب مدام نیز علاج درد نمی کند. تا زنده ایم هوشیاریم و هوشیار اسیر خود است، مگر آنکه شراب مرگ در کشیم که یکسره از عقل و از خود می رهاندمان؛ این سرّی است که در موُتوُا قَبلَ اَن تَموُتوُا فاش کرده اند؛ بنوشید و بمیرید: این قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار به انفاس عیسوی خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی - سیدالشهدای اهل قلم، سید مرتضی آوینی
علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آن‌چنان که تمام آب‌های وجودم بخار شد: - پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه‌ام. آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته‌ام. 📚پدر، عشق و پسر؛ ص۲۹ ✍️سید مهدی شجاعی
هدایت شده از فریم
محبوبم نداریم اینقدر دوستش داشته باشیم @fraame ☫رسانه فریم☫
وَ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: فِي صِفَةِ اَلْمُؤْمِنِ اَلْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً.يَكْرَهُ اَلرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ اَلسُّمْعَةَ طَوِيلٌ غَمُّهُ بَعِيدٌ هَمُّهُ كَثِيرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ شَكُورٌ صَبُورٌ مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ سَهْلُ اَلْخَلِيقَةِ لَيِّنُ اَلْعَرِيكَةِ ! نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ اَلصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ اَلْعَبْدِ. و در وصف مؤمن فرمود: «مؤمن، شادیش در چهره و اندوهش در دل است. سينه اش از هر چيز وسيع تر و نفسش از هر چيز خوارتر است. از برتری جویی و شهرت طلبی بیزار است. غم و اندوهش طولانی و همتش بلند است. سکوتش بسیار و وقتش مشغول است. شکرگزار و صبور است. غرق در تفکر و اندیشه است. در مورد نیازش بخیل است. اخلاقش آسان و رفتارش نرم است. نفسش از سنگ سخت تر و در برابر بنده خدا، ذلیل تر است.» -حکمت ۳۳۳ نهج‌البلاغه