—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: نمیدونم‼️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨
دخترخانمها و آقاپسرها، دوستای خوب من سلام☺️
امشب با یه قصه قشنگ اومدم به خونههاتون📖
بریم تا براتون تعریف کنم⬇️
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود💫
سرشو پایین انداخته بود و مثل موشک🚀 راه میرفت. تند و تند. آخه گفتن یه کلمهی نمیدونم اینهمه ناراحتی نداره که🧐
ولی اون اخم کرده بود و با خودش میگفت😠
ای کاش جواب سؤال سینا رو میدونستم و اصلا همینجوری یه چیزی میگفتم😰 فکر کنم حامد و ناصر تو دلشون به من خندیدن😣 آخه چرا گفتم نمیدونم😤
نزدیک در خونه شد🏡 خواست زنگ در رو فشار بده که مامانش درو باز کرد🧕 و با خوشحالی بیروناومد. امیرحسین سلام کرد و با تعجب پرسید😳
ء چیزی شده مامان❓ کجا داری میری⁉️
مامان که داشت میرفت کمی خرید کنه، تند و تند گفت🛒
امیرحسین جان مژده بده🤩 بابابزرگ از شهرستان اومده چند روزی پیش ما بمونه👴 امیرحسین از خوشحالی کیفشو به آسمون پرتاب کرد و گفت🎒
آخ جون بابابزرگ میخواد بیاد😍
شب شد و امیرحسین و بقیه شامشونو خوردن و گوشهای نشستن🥘
بچهها مشغول نوشتن تکالیف مدرسه شدن📝
پدر مادر و بابابزرگ هم مشغول صحبت کردن شدن🗣 که یدفه امیرحسین با شنیدن کلمه نمیدونم مثل فنر از جاش پرید🗯 چشاشو درشت کرد و زودی پرسید😳
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣
ء کی بود❓ کی بود که گفت نمیدونم‼️
بابابزرگ هم مثل یه دانشآموز شد و جواب داد👨🎓
آقا اجازه ما گفتیم، مگه چه اشکالی داره آقا معلم👨🏫
امیرحسین گفت:
ء اگه گفتین نمیدونم، پس چرا ناراحت نیستید🤔 آخه منم امروز جواب سوال دوستمو نمیدونستم ولی وقتی بهش گفتم نمیدونم خیلی ناراحت شدم😔
بله گلای قشنگم، بابابزرگ با خوشرویی لبخندی زد و گفت👴
پسرم، کلمه نمیدونم مثل یه طنابیه که آدمو از افتادن توی چاه حرفای بیفایده و الکی نجات میده🕳 پس هر وقت چیزی رو ندونیم، باید بگیم نمیدونم تا خودمونو نجات بدیم و بلایی سرمون نیاد☺️ بعد هم خندید و گفت:
به به❗️چه جمله قشنگی گفتم😀
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) هم میفرمایند🌺
💠کسی که از گفتن نمیدانم رویگردان است، به هلاکت و نابودی میرسد.
پس ما هم اگه چیزی رو بلد نیستیم، بگیم نمیدونم و خودمونو نجات بدیم✅
شبتون بخیر بچههای خوب و قشنگ من🌕
💠پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
هدایت شده از طبیبِ جان 🇮🇷
══════════════••••
💫بـــســم الله الــرحـمــن الرحــیــم
امیرمؤمنان علیه السلام:«یُرْخی الصّبیُّ سَبْعاً و یُؤَدَّبُ سبْعاً وَ یُسْتخدمُ سَبْعاً.»
👫«کودک در هفت سال [نخست زندگی] آزاد گذارده می شود و در هفت سال [دوم] ادب آموخته می شود و در هفت سال [سوم] به خدمت گرفته می شود.»
👨👩👧👦طــرح بــزرگ مـشـاوره رایـگـان تربـیـت فـرزنـد در کانال «تـخصصی طــبیـبِ جــان»
🏘مجموعه تخصصی جواهرالحیاة(طبیبِ جان)در نظر دارد به منظور اهمیت بحث فرزندآوری و تربیت فرزند مشاوره های رایگان تربیتی را برای سه دوره ی سنی:
○ بارداری و فرزندآوری
○ هفت سال اول(تولد تا هفت سالگی)
○ هفت سال دوم ( هشت تاچهارده سال)
○ هفت سال سوم (پانزده تا بیست و یک سال) برگزار کند.
البته در این طرح 👫 تشخیص طبع، مزاج و برنامه اصلاح تغذیه فرزندان نیز به والدین داده خواهد شد.
🔴 آیدی منشی های نوبت دهی:
۱_منشی مخصوص فرزندآوری و بارداری، نازایی و ناباروری، حساسیت های فصلی و سرماخوردگی کودکان ( فقط به یک آیدی پیام بدید🔻)
🆔@zsamiri
🆔@Samimiiii
۲_منشی مخصوص تربیت فرزند تولد تا هفت سال
🆔.
🆔. @yaHossein94
۳_منشی مخصوص دوران هشت تا چهارده سال
🆔. @Fatemeh_deel
۴_ منشی مخصوص فرزندان دوران ۱۵ تا ۲۱ سال
🆔. @Fatima_df
📍فقط و فقط به یک منشی پیام بدهید و نوبت بگیرید. هر نوبت مشاوره فقط برای یک نفر می باشد.
#انتشار_عمومی
#مشاوره_رایگان
🏡خانواده بزرگ طبیبِ جان 👉
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
👨👩👧👧 •••●✾════════┅
«امام علی علیه السلام»
💞اندیشیدن درباره نعمت های خدا چه نیکو عبادتی است.
غررالحکم حدیث 1147
#احادیث
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
✨مـــی آیـــــــــد از دور، مــردی ســــواره
بـــرمــرکب عشـــق، چــــون ماهپــــاره
💞والشمــس رویـش، واللــیــــل مـــویـش
گلـــها هــمه مســــت، از رنگ و بویـش
💚عـمــــامـــه بر سر، مثــل پیـمبـــــر (صلاللهعلیهوآله)
در بـازوانــش نـیروی حیــــــــــــــــدر(ع)
ازپــای تــاسـر در شـور و شیــــن است
بــرق نگـاهــش مثل حســــین(علیهالسلام) است🚩
😍می آیــد از دور خوشــــبوتر از یـــــاس
در چشــــم وابرو مـانـند عبــــــاس (علیهالسلام)
القــصـه ایــن مــرد امیـد دلهاســـــــــت
خوشبوتر از یاس فرزند زهراست(سلاماللهعلیها)💞
#شعر
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨یه کاردستی قشنگ دریایی🐋
حتما بخشهایی رو که میتونه خودش انجام بده رو اجازه بدید درست کنه😊
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#کاردستی
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط میخواستم مزشو بچشم😁🥶
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#طنز
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: آسمان آبی🏞
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود شهر قشنگی بود که آدمای جورواجوری توش زندگی میکردن🥸
بین اون آدما، بچه، مامان، بابا، خاله، عمو، دایی، عمه، بابابزرگ، مامانبزرگ و... خلاصه هر کسی که فکرش رو بکنید، بود👨👩👧👦
مردم این شهر یه ویژگی داشتن. ویژگیشون هم این بود که خیلی بچههای شهر براشون مهم بودن✅
تمام فکر و ذکرشون هم این بود که چه کاری رو چطور انجام بدن که زندگی بچهها در آینده آروم و سالم و شاد باشه✨
یه روزی که قرار بود همه آدمها برن سرکار و زندگیشون💼 و بچهها هم برن مدرسه🎒 و مهدکودک👶 پیرمردی وسط میدون شهر ایستاد و داد زد:
آهای مردم، بیایین جمع شید حرف دارم👨🦳میخوام بهتون یه چیزی بگم.
مردم وقتی صدای پیرمرد رو شنیدن، همگی دور میدون جمع شدن. هر کسی هم که صداشو نشنیده بود از دوستاش شنید👂 و خبردار شد که همه مردم دور میدون جمع شدن و قراره پیرمردی که خودش میگه پدربزرگ👨🦳 همه بچههای شهره، براشون حرف بزنه و یه چیزهایی بهشون بگه🗣
خلاصه میدونین بچهها بهشون چی گفت❓
پیرمرد👨🦳 بهشون پیشنهاد داد که فردا رو روز درختکاری اعلام بکنن و همه دستشون یه نهال باشه و بیارن بکارن🌱
بزرگترها از این پیشنهاد خیلی استقبال کردن😊
به نظرشون خیلی کار خوبی میاومد✅ بچهها هم خوشحال بودن از اینکه میتونن یه کار جدیدی تجربه کنن و برن توی طبیعت با هم بازی کنن😀 اما براشون سوال بود چرا حالا درخت⁉️ چرا باید درخت بکاریم🤔 چرا خب به جاش فوتبال بازی نکنیم⚽️ چرا گرگم به هوا بازی نکنیم🏀 چرا بادبادک هوا نکنیم❗️ چرا باید درخت بکاریم⁉️
در جواب این حرفای بچهها، بزرگترها بهشون میگفتن که این درختهایی🌳 که شما میکارین، یه روزی همشون به کمک شما میان. اما چطوری❓ نگفتن🙁
بچهها هم نمیدونستن. شما میدونید☺️
نگران نباشید. جواب این سوال تو ادامه قصه هست😎
فردای اونروز، همه خانوادهها👨👩👧👦 یکی یه نهال🌿 دستشون گرفتن و آوردن توی طبیعت کاشتن و طبق قرارشون باید هفتهای یک نفر بیاد به درختا سر بزنه👨🌾 و اگر مراقبتی نیاز دارن، انجام بده. مراقبت میتونست دادن کود باشه، میتونست کشیدن نایلون روی سر درختا باشه که سرما نزنه بهشون، میتونست جمع کردن برگای زرد🍁 باشه و... خلاصه هر کاری که اسمش مراقبت از درختا باشه🍃
زمان گذشت و گذشت و گذشتـ... تا تمام بچههای اون شهر بزرگ شدن🧑 و حالا خودشون صاحب فرزند شدن👱♂
بچههای قدیم بزرگ شده بودن و همچنان حواسشون به درختا بود🌳 اما همشون یادشون رفته بود که چرا اونموقع درخت کاشتن🤔 یادشون رفته بود که پیرمرد بهشون گفته بود که این درختا یه روزی به کارتون میاد🧐 طبق عادت و قراری که گذاشته بودن فقط ازون درختا مراقبت میکردن👨🌾 شایدم حق داشتن. خب خیلی ازون زمان گذشته بود و آدما هم کلی کار و دغدغه دارشتن و این عجیب نبود که یادشون رفته😕 اما درختا یادشون نرفته بود😎
یادشون مونده بود که قراره یه روزی چه کمکی به مردم این شهر بکنن♥️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
بچهها، اون روزا، روزای آخر پاییز🍁و اوایل زمستون❄️ بود و هوا داشت سرد میشد و با سرد شدن هوا و نیومدن بارون🌧، آلودگی تمام شهرو گرفته بود🌫 از طبقه بالای خونهها که نگاه میکردی، تمام شهر انگار تو یه غباری فرورفته بود🌪 توی خیابون که راه میرفتی انگار که هوا مه گرفته، اما مه نبود، آلودگی بود🌫 وقتی میرفتی توی مرکز شهر، سرفه امونتونو میبرید😷 نتیجه هم این شده بوه که مدارس، ادارات و خلاصه کل شهر تعطیل میشد🥺 بچهها نمیتونستن توی پارک بازی کنن، چون سلامتیشون به خطر میافتاد🤒
وقتی هم میرفتن مدرسه و مهدکودک، نباید از کلاس بیرون میاومدن و تو حیاط بازی کنن❌
خلاصه شهر حسابی غمگین بود😔 آدما مریض و خسته و کسل بودن😞 و بچهها هم حسابی حوصلشون سررفته بود و ناراحت تو خونههاشون نشسته بودن☹️
هیچکس نمیدونست باید چیکار کنه😥 درنتیجه شهر تبدیل شده بود به یک جای غمگین و بدون شور و شادی😢
نه شادابی و نشاطی، نه آواز پرندهای🦜 نه گل و بلبلی🌷و...
خلاصه روزها گذشت و نه بادی اومد🌬 نه بارون اومد🌧 نه آلودگی تموم میشد🌫
وقتی همه حسابی ناراحت بودن، درختا شروع کردن به رایزنی و مشورت🌳 حالا وقتش بود به مردم کمک کنن و جواب محبت آدمای شهر رو بدن. بنظرتون چطوری درختا میتونستن اینکارو بکنن❓
اونا با خورشید صحبت کردن☀️ و ازش خواستن که با قدرت بیشتری بهشون بتابه، از بارون🌧 خواستن که بیاد و بهشون بباره تا برگاشون سبزتر بشه و بتونن اکسیژن بیشتری تولید کنن
اما خورشید و بارون که با هم نمیتونستن بیان. تازه بارون هم حسابی قهر کرده بود و میگفت:
نه! من نمیام اونجا ببارم. اصلا دوست ندارم😠
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯