صفحه 1⃣
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨
سلام بچههای قشنگم😊
امیدوارم هر جا که هستین حالتون خوب باشه🍎
امشب هم با یه قصه قشنگ اومدم پیشتون😇
بریم که قصه رو واستون تعریف کنم☺️
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
جنگلی بود سرسبز🍃 توی این جنگل بچه میمون🐵 زرنگی زندگی میکرد.
میمون کوچولوی قصه ما انقدر شلوغ و نامرتب بود که مامانش همیشه از دستش ناراحت بود☹️
هر وقت میمون کوچولو با اسباببازیاش بازی میکرد، بعد از بازی اونا رو جمع نمیکرد❌ یا وقتی نقاشی میکشید تمام اتاق پر میشد از مداد رنگیها و کاغذای جورواجور📚
با اینکه مامانش همیشه بهش میگفت این طور نامنظم بودن اصلا خوب نیست🚫 اما میمون کوچولو اصلا توجه نمیکرد😕
یه روز صبح توی جنگل خبرایی شد🧐
همه بچههای حیوونا خبر از یک مسابقه میدادن، مسابقه نقاشی🤩
همه خوشحال بودن و خبر رو به بقیه میدادن😄
میمون کوچولوهم بالا و پایین میپرید و آواز میخوند و میگفت:
من برنده میشم، من برنده میشم🙉
جغد دانای جنگل🦉 اسم همه بچههای حیوونایی که قرار بود توی مسابقه نقاشی شرکت کنن رو روی کاغذ نوشت و بالاخره اسم میمون کوچولوی ما رو هم برای مسابقه نوشت📋
قرار شد که فردا صبح همه بچهها جلوی درخت گردو🌳 جمع بشن و مدادرنگیا و وسایل نقاشیشونو بیارن🖍
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
اون شب میمون کوچولو خیلی زود خوابید و تا صبح خواب مسابقه رو میدید💤
صبح خوشحال و سرحال شروع کرد به آماده کردن وسایل نقاشی🙃
اما بچهها فقط دو تا مدادرنگی براش باقی مونده بود😕 فقط آبی🔵 و قرمز🔴
هی گشت و گشت، زیر میز🍱 بالای تخت🛏 پشت تلویزیون📺 این طرف▶️ و اون طرف◀️ ولی نه، بی فایده بود😞
مدادرنگیاش پیدا نشد که نشد☹️
مامان میمون کوچولو بهش گفت:
دیدی پسرم اگه تو بچه مرتب و منظمی بودی هیچوقت وسایلاتو گم نمیکردی✅
میمون کوچولو خیلی ناراحت شد و گریه کرد😢 و گفت:
وای من نمیتونم با دو تا مداد رنگی توی مسابقه شرکت کنم، نمیتونم برنده بشم😔
مامان میمون کوچولو هم هر چی گشت مداد رنگیارو پیدا نکرد‼️ شاید همه مدادرنگیا از نامرتبی میمون کوچولو عصبانی بودن😤 و رفته بودن یه گوشهای قایم شده بودن👀
مامان میمون کوچولو گفت:
عجله کن، عجله کن که داره دیرت میشه😮 اگه دیر برسی نمیتونی توی مسابقه شرکت کنی😥
میمون کوچولو هم با چشای گریون😢 مداد قرمز🖍 و آبی🖌 رو برداشت و رفت به طرف درخت گردو🌳
وقتی رسید، دید همه دوستاش خیلی زودتر از اون اومدن و آماده مسابقه هستن🐾
میمون کوچولو اشکاشو پاک کرد و گوشهای ساکت و آروم نشست🐒
دوستاش از اینکه اون ساکته وبازی نمیکنه خیلی تعجب کردن و ازش پرسیدن:
چی شده چرا انقدر ناراحتی⁉️
میمون کوچولو گفت:
آخه من مدادرنگیامو گم کردم. حالا فقط دوتا رنگ دارم. آبی و قرمز😞
دوستاش همه با تعجب سرشونو تکون دادن و گفتن:
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣
وای وای خیلی بد شد😱 مگه تو وسایلتو جمع نمیکردی و سرجاش نمیذاشتی⁉️
میمون کوچولو با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت🙈
نه من فکر نمیکردم که اینطور بشه. اصلا دلم نمیخواست که مدادرنگیای قشنگمو گم کنم🙁 همون موقع جغد دانا🦉 صداشو صاف کرد و گفت:
بچه حیوونای عزیز، همه شما باید یه نقاشی از جنگل سبز ما بکشید🏕
ما به بهترین نقاشی جایزه میدیم🎁 زود باشید. حالا همه با هم شروع کنید🎈
بله گلای قشنگم
خیلی زود همه شروع کردن به نقاشی کشیدن🖍
میمون کوچولو هم غمگین بود ولی شروع کرد به کشیدن نقاشی✏️
یه آسمون کشید و اونو با مداد آبی رنگ کرد🌠 بعد هم یه گل قرمز قشنگ کشید🌹
اون رنگ سبز نداشت که برگها و درختای جنگل رو بکشه😞
وقتی نقاشی همه تموم شد، جغد دانا🦉 یکی یکی همه نقاشیارو نگاه کرد. همه بچهها، جنگل رو خیلی قشنگ کشیده بودن😍
جنگل با درختای سبز و زیبا🌲 با رودخونهها و ماهیها🐟 با پرندهها🐧 و گلای رنگارنگ و زیبا💐
وقتی جغد دانا رسید به نقاشی میمون کوچولو، دید که وای😨
فقط آسمون آبی و یه گل سرخ کشیده🌹
جغد دانا گفت:
توی جنگل سرسبز ما، خیلی چیزا هست. چرا نکشیدی⁉️
میمون کوچولو سرشو پایین انداخت و گفت: آخه من مدادرنگی نداشتم و اونارو گم کردم😔
من بچه نامنظمی هستم و حالا نمیتونم توی این مسابقه برنده بشم😭
بله گلای نازنینم
جغد🦉 هم ناراحت شد و بالای شاخه درخت نشست و گفت:
عزیزان من، نقاشیای شما خیلی خیلی قشنگن😇
ما به همه نقاشیا جایزه میدیم🎁
اما میمون کوچولو مدادرنگی نداشت و نتونست جنگل قشنگ ما رو نقاشی کنه🤨 ولی میمون کوچولو متوجه اشتباهش شده و قول داده که میمون منظم و عاقلی باشه👌 حالا ما به میمون کوچولو هم جایزه میدیم😉
بله گلای زیبای من، اگه گفتین جایزه اون چی بود❓ جایزهاش یه جعبه مدادرنگی بود🤩 مدادرنگیایی که میمون کوچولو ازونا خوب باید مراقبت میکرد و قول داده بود که دیگه اونا رو گم نکنه✅
آفرین به میمون کوچولوی قصه ما و به شما بچههای منظم و مرتب توی خونه👏👏
💠پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
⚠️مشغله زیاد برای خودمان درست کردیم به بچه نمیرسیم❗️
در خانه باید به بچه رسید. این شش سال اول برای تربیت خیلی مهم است. با بچه باید بچه شد.
حدیث داریم هرکس بچه دارد، خودش هم بچه شود. پایین بیاییم که این بچه رشد کند🍃
یکبار حضرت امیر، خانه یک بچه یتیم آمد و گفت: عزیز! آقا زاده! هرچه گفت این بچه یتیم همینطور نگاه کرد. امیرالمؤمنین علیهالسلام هی گفت و بچه هیچ نگفت. حضرت خیلی ناراحت شد که چرا این بچه نمیخندد. با زانوهایش راه رفت و بع بع کرد. این یتیم خندید.
یک کسی گفت: آقا شما امیرالمؤمنین هستی. صدای بز درمیآوری⁉️
گفت: میخواهم این یتیم بخندد😊
پدر و مادر یک مقدار مشغلهاش را کم کند و به بچه برسد.
مسأله دیگر اینکه خیلی دنبال رفاه مادی هستیم. فکر روح بچه نیستیم. فکر کمبودهای معنوی روح بچه نیستیم. بیشتر به لباس بچه میرسیم🧣برای خرید یک کفش غصه نمیخورند. اما اگر برای بچه یک کتاب بخرند و گران باشد ناراحت میشوند❌
گاهی هم در خانه یک گفتگوهایی میشود در ذهن بچه میماند. روبروی بچه از گرانی جامعه میگوید. بچه نمیداند گرانی یعنی چه❗️
یا اینکه پدر و مادر با هم بد حرف میزنند🤬 "نخیر نمیخواهم! به شما ربطی ندارد"
این بچه یاد میگیرد. اگر بچه در گهواره هست پدر و مادر با هم رابطه نداشته باشند. مقابل بچه نباشند. چون اگر دختر باشد زناکار میشود. پسر باشد زنا کننده میشود. بچهها را بچه ندانیم.
گفتن اذان و اقامه در گوش بچه برای این است که بچه از همان ساعت اول میفهمد. عصبانی نشویم. اگر عصبانی شدیم حرف نزنیم. اگر خواستیم بروز بدهیم مقابل بچه نباشد✅
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تربیت_فرزند
#استاد_قرائتی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاءالله به این دختر گل و ولایی😍
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#طنز
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم کاردستی هم بازی 🤩
با کارتن، یذره نقاشی و خلاقیت میتونیم انواع اشکال هندسی رو همراه بازی آموزش بدیم☺️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#کاردستی
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: زرافه قهرمان🦒
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨
گلای قشنگ توی خونه سلام🖐
امیدوارم که حالتون خوبِ خوب باشه❤️
بریم سراغ قصه امشب⬇️
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
توی یه جنگل قشنگ🌳 که پر بود از درختای رنگارنگ و حیوونای مختلف، زرافهای🦒 زندگی میکرد. حیوونای جنگل همیشه زرافه رو بخاطر گردن بلند مسخره میکردن❌
وای وای وای وای، چه کار بدی بچهها، شما هم بگین وای وای وای وای😳
روباها🦊 میگفتن:
نگاه کن گردنش از شاخههای درختا هم بلندتره😆
خرسا🐻 میگفتن:
چقدر لاغره، هیچ حیوونی به این لاغری نیست😄
سنجابا🐿 میگفتن: دست و پاش خیلی درازه😀
و با این حرفا زرافه رو از خودشون ناراحت میکردن😔
زرافه حیوان آروم و مهربونی بود. بدون اینکه به حرفهای آنها جواب بده، توی جنگل برای خودش میرفت و از برگهای سبز و تازه درختا☘ که دست هیچ حیوونی به اونا نمیرسید، میخورد😋
یکی از روزهای قشنگ پاییزی🍂 وقتی زرافه مشغول غذا خوردن بود، ناگهان چشمش به پلنگ قوی هیکل افتاد👀 که آهسته آهسته داره وارد جنگل میشه😰
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
زرافه🦒 از دیدن پلنگ خیلی ترسید. اون میدونست پلنگ🐆 دشمن حیوونای کوچک و ضعیفه. به سرعت سرشو پایین آورد و با صدای بلند گفت:
همه گوش کنید، گوش کنید، یه پلنگ بزرگ داره به این طرف میاد😱
سنجابای کوچولو🐿 که مشغول بازی کردن و خندیدن بودن، با شنیدن این حرف به سرعت به لونههاشون رفتن🎍
خرگوشا🐇 که میخواستن برای پیدا کردن هویج🥕 برن، فورا به سوراخهایی که توی زمین کنده بودن پناه آوردن🕳
آهوها و گوزنها🦌 دوان دوان دور شدن و به گوشهی امنی رفتن و پشت بوتهها قایم شدن🍀
جنگل توی مدت کوتاهی، خالی از همه حیوانات و ساکت شد🤫
پلنگ🐆 مدتی توی جنگل چرخید و پشت علفهای بلند🌿 کمین کرد، روی درختا رفت🌳 و از اون بالا با دقت به همه جای جنگل نگاه کرد👀 تا شاید حیوونی رو پیدا کنه. اما جنگل خلوت و ساکت بود، انگار که مدتها بود هیچ حیوونی اونجا زندگی نمیکنه😶
پلنگ که خیلی گرسنه بود، با خودش فکر کرد🤔 و گفت:
ای بابا این دیگه چه جنگلیه🙁 هیچ شکاری اینجا پیدا نمیشه، بهتره زودتر از اینجا برم یه جای دیگه و خلاصه به سرعت از جنگل بیرون رفت و دور شد🐾
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯