eitaa logo
میوه دل من
6.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ به نام خدا بسم الله مشکل گشا بسم الله🍃 همیشه بر لب ما ذکر خدا بسم الله🌺 سلام گلهای خندون بی دندون و با دندون حالتون خوبه؟ انشاالله که حالتون خوب خوب باشه☺️ امشبم با یه قصه قشنگ دیگه مهمون خونه هاتون شدیم. خب بچه های مهربون آماده هستین قصه امشب رو بخونیم؟ پس بزنید بریم⚡️ 💠 عبدالله یکی از یاران پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله🌺 بود که توی مدینه زندگی میکرد. اون از اولین کسانی بود که به پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله ایمان آوردن و مسلمون شدن. ازون زمان عبدالله همه جا و همه وقت کنار ایشون بود و برای اسلام کار میکرد🍃 عبدالله توی جنگ احد شرکت کرد. شجاع بود و با کافران قریش جنگید💪 و عاقبت توی جنگ احد شهید شد🌷 عبدالله آدم فقیری بود. اون شش تا بچه داشت. بعد از شهادت باباشون بچه هاش با سختی زیاد زندگی کردن😔 یکی ازون مشکلات این بود که باباشون طلبکارای خیییلی زیادی داشت😟 بعد از شهادت عبدالله طلبکارا دنبال طلب خودشون میومدن اما بچه ها پولی نداشتن که به طلبکارا بدن😞 پسر بزرگ عبدالله، جابر بود. یک روزی از روزها جابر به خونه پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله اومد و گفت: ای رسول خدا بابام توی جنگ احد شهید شد و حالا طلبکارا دست از سر ما برنمیدارن😔 منم پولی ندارم که به اونا بدم. هرچی کار میکنم خرج مامان و برادرام میشه💰 شما بگین چیکار کنم؟ پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله پرسیدن: از بابات چیزی مونده❓ جابر گفت: فقط دوتا نخلستون🌴 کوچولو مونده با چندتا درخت خرما اما محصول خرمای ما اینقدر نیست که بدهی بابامون رو بدیم. حتی اگه باغچه ها رو هم بفروشیم بازم مساله حل نمیشه❌ حضرت از شنیدن این حرفا ناراحت شدن. پول مردم رو باید می‌پرداختن و چاره ای نبود. پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله فکری کردن و گفتن: وقتی خرماهاتون رسید اونها رو بچین و منو خبر کن✅ جابر خوشحال شد و با خودش گفت: حتما پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله مشکلمون رو حل میکنه👏 چند روز گذشت. فصل چیدن خرماها رسید. جابر تمام برادرهاش رو به نخلستون برد🌴 بچه ها کمک کردن و خرماها رو چیدن. جابر یکی از برادرهاش رو به خونه پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله فرستاد. ایشون لباس پوشیدن و به نخلستون عبدالله رفتن و به جابر گفتن: برو همه طلبکارا رو بگو بیان اینجا🗣 بله بچه ها... بعدش خودشون کنار خرماها ایستادن، دعا خوندن و از خدا خواستن که به نخلستون عبدالله برکت بده🤲 همه طلبکارا اومدن و کنار خرماهای نخلستون ایستادن. پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله یکی یکی صدا زد و از طلبشون پرسید💰 بعد به اندازه طلب هرکس خرما وزن کردن و به اون دادن🪣 طلبکارا یکی یکی طلبشون رو گرفتن و رفتن. هنوز خیلی خرما مونده بود و به بچه های عبدالله هم می رسید😊 جابر خوشحال شد. همه مشکلات اونا حل شده بود و برای مصرف خودشون هم خیلی خرما مونده بود. جابر می دونست که به برکت وجود و دعای پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله این اتفاق افتاده. بچه‌های عزیزم، ما هم باید برای این‌که دعاهامون مستجاب بشن از پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله و ۱۴معصوم علیهم‌السلام بخوایم که برامون دعا کنن🤲 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
عامل اصلی تأخیر ظهور 3⃣2⃣ بسیج هنوز راهش را پیدا نکرده... 💠 شاید مهمترین بستر زندگی جمعی ما بسیج باشد. اما ظاهرا هنوز راه خودش را پیدا نکرده. 🍃هر کسی رفت داخل بسیج و بیرون آمد، باید بگویند: او تشکیلاتی بار آمده است. هرکسی به حوزه یا هیئت رفت و بیرون آمد، باید بگویند: او تشکیلاتی بار آمده است. این ها جمع‌هایی هستند که برای ما فراهم هستند. ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک ایده جذاب و یک بازی مهارتی🤩 این بازی باعث تقویت چشم، دست و مغز میشه و همچنین باعث افزایش تمرکز هست👌 لازم نیست که حتما وسیله های داخل کلیپ رو داشته باشین. میتونین عروسک، ماشین، لوگو یا هر چیز دیگری رو پشت بطری‌ها بذارین و حتی می‌تونین تعداد بطری ها رو کم و زیاد کنین😊 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ سلام گلای خندون بی دندون و با دندون☺️ بریم سرغ قصه امشب⬇️ توی مدینه زنی بود به نام ام مالک🧕 اون فقیر بود، چند تا بچه داشت و سعی می‌کرد کار کنه تا خرج زندگیشو دربیاره🧹 ام مالک، یه زن بخشنده و دست و دلباز بود. خیلی خوش قلب و مهربون بود❤️ از همون روزای اول که پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله به مدینه اومد، ام مالک ایمان آورد و خداپرست شد🕋 اون توی هر فرصتی که پیش میومد، سعی می‌کرد محبت و احترام خودشو به پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله نشون بده💞 روزی از روزها بعد از جنگ احد، ام مالک تصمیم گرفت یه هدیه برای پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله ببره🎁 ام مالک یکمی روغن داشت، با خودش گفت: این روغن رو برای پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله میبرم، حتما خوشحال میشه🥃 زن مهربون قصمون، اون روغن رو برداشت و به سمت خونه پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله راه افتاد. وقتی رسید در زد و خود حضرت در رو باز کردن. ام مالک از دیدن پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله خیلی خوشحال شد😍 با خجالت روغن رو به طرف ایشون گرفت و گفت: ای رسول خدا! ناقابله، اما بیشتر از این نداشتم. دوست داشتم یه هدیه‌ای به شما بدم🎁 حضرت با خوشرویی روغن رو گرفتن و خیلی از اون تشکر کردن✨ ام مالک خوشحال به خونه برگشت، اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که یکدفه یکی در زد🏠 تق تق تق👋 بچه های مهربون ام مالک در رو باز کرد. فکر می‌کنین کی پشت در بود⁉️ بله پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله پشت در ایستاده بودن. ایشون با همون خوشرویی همیشگی روغن رو به زن هدیه دادن🎁 ام مالک خیلی ناراحت شد و گفت: چرا هدیه ای رو که بهتون دادم پس دادین؟ کم بود😔 ایشون فرمودن: نه خیلی هم خوب و باارزش بود. برای همین منم خواستم به شما هدیه بدم🎁 ام مالک روغن رو گرفت، روغنی که به حضرت داده بود خالی بود اما الان پر و سنگین شده بود🤩 بچه ها ام مالک هدیه پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله رو داخل خونه برد و ازش استفاده کرد. تا چند سال هر چی از اون روغن بر می‌داشت تموم نمی‌شد❗️ وقتی بچه‌هاش گرسنه میشدن ازون برمی‌داشت و غذا میپخت. چه غذاهای خوشمزه و بابرکتی😋 ام مالک تمام این‌ها رو از برکت وجود پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله می‌دونست🥰 بله گلای قشنگم دوستی با اهل بیت علیهم‌السلام تمامش برکت و نوره✨ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌕 شب آخر ماه مبارک رمضان در سخن آیت‌الله آقا مجتبی تهرانی⏯ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم کاردستی هم نقاشی🤩 یه ایده خیلی خوب برای یاد گرفتن اشکال هندسی و نحوه استفاده از اون ها👌 حتما عکس رو جلوی فرزندتون بذارین تا خودش اشکال رو به هم بچسبونه✅ میتونین از اشکال دیگه هم استفاده کنین☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
🌸 صلوات صــلوات بر محـــــمّد یه هــدیه از بهشتـــه🍃 خدا اونو تو قــــرآن برای ما نـــــــــوشته✨ صل علی محمد صلوات بر محمد🌹 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: همسفر مهربان✨ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ سلام سلام بچه‌ها گل‌های پاک و زیبا🌺 بریم سراغ قصه امشب⬇️ صفحه1⃣ بارون نم‌نم می‌بارید☔️ صدای زنگِ آروم و دلنواز شترا توی دشت پیچید🐫 شترا آروم آروم حرکت می‌کردن. یکم که می‌رفتن، می‌ایستادن و علفای بلند و خیس رو بو می‌کشیدن و می‌خوردن🌿 انگار قصد نداشتن از علفای خوشمزه صحرا جدا بشن☺️ مردی از شهر بلخ، روی اسب سفیدش نشسته بود و پشت سر همه آهسته آهسته حرکت می‌کرد🐎 بارون قطع شد و نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد☁️ بچه‌های خوبم می‌دونین نسیم یعنی چی❓ یعنی یه باد خیلیییی آروم که زورش کمه و فقط می‌تونه یذره برگ درختا رو یا گوشه لباسمونو تکون بده😊 مرد بلخی به آسمون نگاه کرد. یه رنگین‌کمون خیلی قشنگ توی آسمون می‌دید🌈 چه منظزه قشنگی😍 نگاهش به امام رضاجون علیه‌السلام افتاد✨ امام رضا جون علیه‌السلام که جلوتر از مرد بلخی حرکت می‌کردن، به رنگین‌کمون زیبا نگاه می‌کردن🌈 یکی از خدمتکارهای مرد بهش نزدیک شد و گفت: آقا! کاروان امام علیه‌السلام خیلی آهسته داره حرکت می‌کنه، اگه بخوایم تا خراسان باهاشون همسفر باشیم، خیلی طول می‌کشه. بهتره از اونا جدا شیم🤔 مرد جواب داد: نه! با کاروان امام جانمون حرکت می‌کنیم👌 حتی اگه یک سال هم طول بکشه، این بزرگترین افتخار سراسر عمر منه که در کنار ایشون باشم. بهترین لحظات زندگیمه❤️ خدمتکار گفت: بله آقا، هرجور شما بخواین. بچه‌ها صدای اسب توی صحرا پیچید. مرد بلخی با چند تا خدمتکار به کاروان امام رضا جون علیه‌السلام رفته بودن و خیلی خوشحال بودن😌 اما از کارای حضرت تعجب میکرد❗️ آخه آقاجانمون با همه حتی با خدمتکارا مهربون و خوش‌رفتار بودن💞 خیلییی هم بهشون احترام میذاشتن. چند باری هم به زبونش اومده بود که بگه: آقا جان، به این خدمتکارا زیاد رو ندین. امکان داره از محبت زیادی شما پررو بشن و کاراشون رو خوب انجام ندن😤 ولی خجالت می‌کشید و این حرفا رو به ایشون نمی‌گفت🚫 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣ موقع ظهر کاروان کنار رود کوچکی ایستاد🏞 چه جای زیبایی بود، پر از سبزه و درختای سرسبز🌳 نسیم با خودش بوی گل و چمنای تازه رو می‌آورد🌿 همه با آب رودخونه وضو گرفتن و پشت سر امام رضا علیه‌السلام نماز خوندن📿 بعد از نماز سفره پهن کردن🍽 مرد بلخی با خوشحالی سر سفره کنار امام رضا علیه‌السلام نشست😏 ایشون دستور دادن و گفتن: سفره رو بزرگتر کنین و بگین همه سر سفره بنشینن و با ما غذا بخورن😍 بچه‌ها همون موقع همه خدمتکارای سیاه و سفید و بزرگ و کوچک به ردیف کنار سفره نشستن. مرد بلخی با دیدن اونا خیلی ناراحت شد😒 اون یکی از ثروتمندان شهر بلخ بود و هرگز اجازه نداده بود خدمتکاراش باهاش سر سفره بشینن و غذا بخورن. این بار دیگه طاقت نیاورد😟 رو کرد به حضرت و گفت: آقا جان❗️ قربونتون بشم آیا بهتر نیست این خدمتکارا سر سفره جداگانه‌ای از ما بشینن؟ امام رضا علیه‌السلام به مردنگاهی کردن و با ناراحتی گفتن: ساکت باش🚫 خدای همه ما یکیست. این خدمتکارها برادران ما هستن👥 مرد بلخی از خجالت سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: حق با امام است. باید از این به بعد با مردم مهربون‌تر باشم و با کوچک‌تر از خودم با احترام برخورد کنم 😇 ما هم باید حواسمون باشه مثل امام مهربونمون، با دیگران خوش‌رفتار باشیم و با همه آدمای خوب دوست باشیم🥰 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯