eitaa logo
میوه دل من
6.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
ص پیامبر مهربان، باغی پر از میوه داشت گوشه کنار باغش، نهال میوه می کاشت وقتی که میوه هایش، درشت و پر آب می شد باغبان مهربان، خوشحال و شاداب می شد به باغ خود راه می داد، مردم دور و بر را باز می گذاشت همیشه، برای آن ها در را همسایه های نزدیک، با بچه های پر شور از شاخه ها می چیدند، میوه های جورواجور شادی می کرد باغبان، آن ها را وقتی می دید روی سر کودکان، با خنده دست می کشید. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۶۹🔜
آموزش گام به گام زنبور ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۷۰🔜
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_کاردستی ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۷۱🔜
ارسالی کاربر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود یک صابون زرد بود که اسمش لیزو بود .لیزو دلش نمی خواست تو حمام باشه واسه همین سر می خورد، لیز می خورد و از حمام فرار می کرد.خیلی هم دروغ گو و چاخان بود. یک روز رفت توی خانه ای که مرغ و جوجه داشتند کنار حوض قایم و فریاد زد: آهای!! بدو بدو....گربه آمده جوجه ها را ببرد.صاحب خانه و بچه ها پا برهنه و هراسان دویدند تو حیاط.اما هیچ خبری از گربه نبود.لیزو از خنده غش کرد. یک ساعت بعد، دوباره رفت پشت ماشین صاحب خانه و داد زد: آهاااای، ماشینتان را دزدیدند. باز صاحب خانه و بچه ها پا برهنه دویدند تو کوچه. اما از دزد خبری نبود لیزو بعد از این که کلی مردم را اذیت کرد و خندید. رفت پشت در یخچال و در زد. یخچال گامبالو گفت: کیه؟ لیزو گفت: من کره هستم. در را باز کن بیام تو هوا گرمه آب می شم ها! یخچال درش را باز کرد لیزو پرید تو قفسه کره ها. صاحب خانه صبح زود او را برداشت و داخل سفره گذاشت. بچه ها خواب آلود لیزو را لای نون بربری گذاشتند و گاز زدند اما یک دفعه دهانشان پر از حباب شد. یک حباب.... دو حباب ... سه حباب... صد تا حباب.... حالشان بد شد. صاحب خانه گفت: شاید کره اش فاسد شده باشد. این دیگه چه جور کره ایه؟ بعد هم لیزو را با عصبانیت پرت کرد تو سطل زباله. لیزو محکم به ته سطل خورد. سطل زباله که همه چیز را از اولش دیده بود گفت: ((حالت جا آمد؟ این هم آخر و عاقبت چاخان بازی و دروغ گویی.)) لیزو که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: حالا چی کار کنم؟ کاش زبونم کف می کرد دروغ نمی گفتم. اما چه فایده! دیگه کار از کار گذشته. سطل زباله که خیلی مهربان بود دلش سوخت و خودش را کج کرد. بعد گفت: غصه نخور! صابون را هر وقت از آشغالی بگیری تازه است. بدو برو تو حموم سر جات بشین و دیگه چاخان نکن. لیزو از خوش حالی داشت دیوانه می شد. سر خورد و رفت تو حمام سر جاش نشست. ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۷۳🔜
▪️یکی بود یکی نبود ➖غیر از خدا هیچ کس نبود 〰کنار گنبد کبود ✔️این قصّه رو نوشته بود یه دختر کوچیکی بود👧🏻 که اسم اون رقیه بود کنار خانواده اش اصلا به فکر غم نبود✔️ 🔻خوبی رو از باباش گرفت 🔹چیزای تازه یاد گرفت ▪️قصّه های خوب می شنید 🔸کارهای خوب یاد می گرفت ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۷۴🔜
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۷۵🔜