eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🏆آقا محمد حسین معظم ۵ سال و ۳ ماهه از اصفهان
🏆حسین رحیم پور ۷ ساله
🏆 امین محمدی نیکو ۶سال و ده ماه
🏆 آقا حسین زارع ۶سال و ٩ماهه
🏆آقا محمدمهدی عسکرزاده 7ساله
🏆مهسا خانم کریم۶ساله از قرچک ورامین
🏆محیا خانم عزتی 4.5 ساله از محلات
🏆مریم خانم عبداللهی ۷ساله از بسطام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ به نام خدای مهربان 🔸 در روزگاری دور، جنگلی بزرگ وجود داشت که حیوانات زیادی در آن زندگی می‌کردند. تابستان رسیده بود و آفتاب سوزان بیشتر درختان را خشک کرده بود. مدتها بود که باران نباریده بود و برکه ی جنگل روز به روز کم آب تر میشد. حیوانات جنگل کمتر آب و غذا می خوردند تا به بقیه هم برسد. با بیشتر شدن خشکسالی، حیوانات‌ جنگل نگران و ناامید به سراغ جغد دانا رفتند تا با هم چاره ای پیدا کنند. جغد گفت:«بیشتر از این نباید اینجا منتظر باران بمونیم، باید خودمون فکری بکنیم، بهتره همگی به جای دیگری کوچ کنیم.» حیوانات دیگر موافقت کردند و قرار شد صبح روز بعد همگی حاضر و آماده شوند، هر چه آب و آذوقه دارند بردارند و حرکت کنند تا شاید برکه یا دریاچه ای پیدا کنند که بتوانند در کنار آن زندگی کنند. صبح که شد همگی آماده ی رفتن بودند. جغد دانا گفت:«بهتره به سه گروه تقسیم بشیم و هر گروه به سمتی بره تا هر چه زودتر جایی خوب برای زندگی پیدا کنیم.» حیوانات به سه گروه تقسیم شدند و به راه افتادند. رفتند و رفتند اما هر چه می رفتند خبری از آب و آبادی نبود. چند روز گذشت آب و آذوقه حیوانات کم‌کم داشت تمام می‌شد و همه خسته و ناامید بودند. جغد دانا رو به گروهش کرد و گفت:«دوستان عزیزم ناامید نباشید، امروز همگی اینجا استراحت کنید تا بیشتر از این تشنه و گرسنه نشید. من به همراه عقاب جلوتر می ریم تا شاید آبادی پیدا کنیم.» حیوانات قبول کردند. جغد و عقاب پرواز کردند. کمی جلوتر رفتند، ناگهان چشمان تیزبین عقاب به دریاچه کوچک و درختان سرسبزی افتاد که خیلی دورتر بودند، با خوشحالی فریاد زد:«اونجا رو نگاه کن! اونجا آبادیه! درخت و دریاچه!» بهتره بریم و بقیه رو هم خبر کنیم. جغد و عقاب از هم جدا شدند تا به هر سه گروه خبر بدهند. حیوانات دیگر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند، هر طور بود خود را به آن جنگل کوچک رساندند. به جنگل که رسیدند شیری عصبانی و غرش کنان جلو آمد و گفت:« کجا می‌آیید؟! چطور جرات دارید وارد قلمرو من بشید! اینجا مال منه! از این جا دور بشید...» حیوانات جنگل بزرگ که خیلی خسته و گرسنه بودند از حرفهای شیر خیلی ناراحت شدند. جغد به شیر نزدیک شد و گفت:«ای شیر مگه این جنگل و این دریاچه رو تو ساختی که فقط خودت باید از اون استفاده کنی؟» شیر غرش بلندی کرد و فریاد زد:«گفتم دور بشید... ! دور بشید! اینجا جای شما نیست...» جغد که دید صحبت کردن با او فایده ای ندارد به طرف دوستانش رفت و گفت:«دوستان، شیر این جنگل رو برای خودش می دونه و به هیچ کس اجازه ورود نمی ده.» عقاب گفت:«حالا چه کار کنیم؟» فیل گفت:«نباید تسلیم بشیم، باید فکری بکنیم وگرنه همه ما از بین میریم.» زرافه گفت:«اول باید هر طور شده مقداری آب از این دریاچه تهیه کنیم تا بخوریم، جون بگیریم و بتونیم نقشه ای بکشیم.» جغد گفت:«اول باید کاری کنیم که شیر فکر کنه تسلیم شدیم تا خیالش راحت بشه و بره خونه‌اش استراحت کنه.» جغد نزدیک شیر رفت و گفت:«ببخشید جناب شیر! حق با شماست اینجا جای ما نیست.» شیر خنده بلندی کرد و گفت: «آفرین به شما! برید ... برید بذارید برم بخوابم که خیلی خوابم میاد.» جغد به طرف حیوانات رفت و گفت:« دوستان عزیزم اصلا نترسید و امیدوار باشید که به زودی در اینجا زندگی می‌کنیم اما فعلاً باید کمی از اینجا دور بشیم.» حیوانات با اینکه خیلی خسته بودند اما به حرف جغد دانا گوش دادند. شیر که دید همه ی حیوانات درحال رفتن هستند پیروزمندانه به خانه بزرگ و زیبایی که با تنه درختان ساخته بود رفت و خوابید. در حالی که حیوانات در حال کشیدن نقشه بودند ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد، ⏬