—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: خرگوش مهربون🐰
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
صفحه 1⃣
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش🐰 مهربونی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد🏡
یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه بره و برای ناهارش چند تا هویج🥕 بچینه و با اونا یک سوپ خوشمزه بپزه🍵
خرگوش مهربون چهار هویج رو از زمین کند و به طرف خونه به راه افتاد🐾
خرگوش قصه ما🐰 در مسیر برگشتن به خونه آقای موش🐭 رو دید.
آقای موش به خرگوش مهربون سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربون، بچههام گرسنه هستن؛ میشه یکی از هویجهاتو🥕 به من بدی؟
خرگوش هم یک هویج خوشرنگ رو به آقای موش🐭 داد و موش هم ازش تشکر کرد.
سه هویج دیگه برای خرگوش مهربون باقی مونده بود.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
صفحه2⃣
بعد خرگوش مهربون به خانم اسب🐎 رسید. خانم اسب به خرگوش مهربون سلام کرد✋ و گفت: خرگوش مهربون، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههام هویج بخرم، اما سرماخوردم🤒 و هنوز هم به بازار نرسیدم. میشه یکی از هویجهاتو🥕 به من بدی؟
خرگوش مهربون🐇 یکی دیگر از هویجهاشو به خانم اسب🐎 داد. حالا دو تا هویج براش باقی مونده بود.
این بار خرگوش مهربون، اردک عینکی👓 رو دید.
اردک بهش سلام کرد✋ و گفت: “خرگوش مهربون، تو میدونی که هویج برای بینایی چشم مفیده؟ میشه یکی از هویجهاتو به من بدی؟
خرگوش هم با خوشرویی😊 یکی دیگه از هویجها رو به اردک عینکی داد🦆 و به راه افتاد🐾
حالا آقای خرگوش فقط یک هویج داشت.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
صفحه 3⃣
خرگوش از جلو خونهی مرغی خانم🐔 عبور کرد.
مرغی خانم اونچ صدا کرد و پس از سلام✋ گفت: “خرگوش مهربون، زمستون داره میاد🌨 و چند روز دیگه جوجههام به دنیا مییان🐣 و من نمیتونم الان تنهاشون بذارم. میشه این هویج رو به من بدی؟ اگر از روی تخمها پاشم، ممکنه جوجههام به دنیا نیان☹️
خرگوش مهربون🐇 یک هویج باقی مونده را به مرغی خانم🐔 داد و به سمت خونه به راه افتاد🐾
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خونه رسید. هیچ هویجی براش باقی نمونده بود❌
با خودش فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزه که ناگهان زنگ در خونه به صدا دراومد🚪
خرگوش مهربون پرسید: چه کسی پشت دره؟
صدایی شنید، سلام، ما هستیم، آقای موش🐭 خانم اسب🐎 اردک عینکی👓
خرگوش مهربون در رو باز کرد. با تعجب به دوستاش نگاه کرد❗️
اونا گفتن: امروز تو هویجهاتو? به ما دادی؛ ما هم با هویجهات غذا پختیم و برایت آوردهایم🍵 خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستاش رو به داخل خونه دعوت کرد و پرسید: چه غذایی پختید❓
همه با هم گفتن: سوپ هویج🥕
بعد همه با هم دور میز نشستن و سوپ هویج خوردن🍞🍵
پایان ❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
✳️ اهمیت انتخاب نام نیکو برای فرزند
اسلام انتخاب نام نیکو برای فرزند را محدود به این دنیا نکرده است؛ زیرا در روز قیامت افراد با همان نام مخاطب قرار میگیرند و به آنها میگویند: «ای فلانی فرزند فلانی! برخیز و به سوی نوری که به طرف آن راهنمایی یافتی، بپیوند».(۱)
اهمیت نامگذاری برای فرزند تا آنجاست که سفارش شده است پیش از تولد فرزندتان، نامی براو بگذارید و اگر نمیدانید دختر است یا پسر، او را به نامهایی که برای هر دو جنس مناسب است، بنامید؛ زیرا فرزندان سقط شده شما در روز قیامت، از پدر خود مؤاخذه خواهند کرد که چرا بر من نام ننهادی.(۲)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. محمد بن حسن حر عاملی؛ وسائل الشيعه؛ ج ۱۵؛ ص ۶۱۸.
۲. محمد بن یعقوب کلینی؛ الكافی؛ ج ۶، ص ۱۸.
🔰ادامه دارد...
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#نام_نیکو
#تربیت_فرزند
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼🚲🥅🎾🌼🍂ــــــ🌸
بازی گوش به حرف رئیس
این یک بازی گروهیه. برای شروع باید یک نفر رئیس بشه (در دور اول بازی پدر و مادر میتونن این نقش رو قبول کنند).
بقیه بازیکنها در یک حلقه دور هم و روبهروی رئیس میشینن و او جملهای رو با عبارت «رئیس میگه» شروع میکنه: مثلا رئیس میگه انگشتای پاهاتون رو لمس کنید». بازیکنا بنا به درخواست رئیس انگشتای پاشونو لمس میکنن.
اگر رئیس جمله رو با عبارت رئیس میگه شروع کنه و در ادامه چیزی نگه، بچهها نباید هیچکاری انجام بدن و تکون بخورن. اگر یکی از بچهها وقتی رئیس حرفی نزده تکون بخوره، باخته و باید از بازی خارج بشه. آخرین کسی که در بازی باقی میمونه برندهی بازیه و در دور بعدی بازی نقش رئیس رو به عهده میگیره.
خوش بگذره ☺️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: تولد لاکپشتها🐢
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
─━━⊱⋆🍂✦❄️✦🍂⋆⊰━━─
صفحه1⃣
سارا کوچولو خیلی خوشحال و هیجان زده بود😃 اونا روزهای زیادی منتظر بودن تا بچه لاکپشتهای🐢 کنار ساحل از تخم بیرون بیان. بالاخره اون شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت اونو برای دیدن بچه لاکپشتها به ساحل🏝 ببره.
به خاطر همین سارا و پدرش اون شب خیلی زود از خواب بیدار شدن🌕
هوا هنوز تاریک بود و اونا چراغ قوههاشون🔦 رو برداشتن و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردن👣
پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاکپشتها نداشته باشه و هیچ سروصدایی نکنه🤭 و تنها کاری رو انجام بده که پدرش بهش میگه👱♂
سارا واقعاً هیچ تصوری درباره اتفاقات اون شب نداشت🤯 ولی برادر بزرگترش بهش گفته بود که لاکپشتها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا میان.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
─━━⊱⋆🍂✦❄️✦🍂⋆⊰━━─
صفحه2⃣
بعد از این که لاکپشتها از تخم بیرون اومدن، به سرعت به سمت دریا🌊 حرکت میکنن. همهی اینها برای سارا خیلی هیجانانگیز بود🤩
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدن و تنها یکی از چراغ قوههاشون رو روشن گذاشتن🔦
سارا همه جا رو به دنبال مادر لاکپشتها🐢گشت، اونو پیدا نکرد ولی تونست اولین بچهای رو که از تخم🥚 بیرون میاد رو ببینه. بچه لاکپشت خیلی کوچک بود☺️
بچه لاکپشت مثل همه بچهها خیلی ناشیانه حرکت میکرد و اصلاً منتظر بقیه خواهر و برادراش هم نشد😕
او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد🌊
کم کم بیشتر بچهها از تخمها بیرون اومدن و همه به سمت آب🏝 حرکت کردن. سارا و پدرش قایم شده بودن و اصلاً حرفی نمیزدن🤫 و فقط حرکت بچه لاکپشتها رو که به سمت دریا میرفتن، تماشا می کردن👀
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا خیلی وحشتناک بود😱
چند مرغ دریایی به سمت بچه لاکپشتها حمله کردن و شروع به خوردن اونها کردن😞
سارا این طرف و اون طرف رو نگاه کرد تا ببینه آیا پدر لاکپشتها میاد و اونها را از دست این پرندهها نجات میده⁉️ اما اون نیومد😢
سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا😭 میکرد و وقتی اولین گروه از لاکپشتها صحیح و سالم به دریا رسیدن جیغ یواشی از سر خوشحالی زد😀
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯