صفحه 7⃣
💠 بله بچه ها باتو همه چیز رو درباره ی نگرانیش از خرس درختی ترسناک به مامان و باباش گفت.
بابا خرسی گفت:” دوست داری من یه چیز خیلی خوبی برات تعریف کنم تا تو قبل از خواب به اون فکر کنی؟ فکر های خوب و قشنگ همیشه فکرهای بد و آزار دهنده رو دور میکنه و ما می تونیم با فکر کردن به چیزهای خوب و زیبا ترس ها ونگرانی ها رو از خودمون دور کنیم”
باتو در حالی که سرش رو به علامت تایید تکون میداد گفت:” بله لطفا بگین” و از همین حالا در مورد خرس درختی ترسناک احساس شجاعت بیشتری میکرد.
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 8⃣
💠 بابا خرسی با شگفتی گفت:” خیلی خوب، آیا می خوای درباره ی روزی برات حرف بزنم که هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت؟ روزی انقدر شاد و قشنگ که اگر امشب بهش فکر کنی فقط رویاهای شیرین به سراغت میان و فقط خواب های خوب میبینی”
باتو از بابا خرسی پرسید:” اون روز چه روزی بود بابا؟”
بابا خرسی پیشونی باتو رو بوسید و با مهربانی گفت:” روزی که توبه دنیا اومدی،…
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 9⃣
💠 یکی از اون روزهایی که هوا مه الود بود ولی من میدونستم که یک روز گرم و آفتابی همین نزدیکیاست و شروع میشه”
باتو پرسید:” درست مثل امروز؟ وقتی صبح زود بیدار شدم حتی نمیتونستم اون طرف بوته ها رو ببینم”
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه0⃣1⃣
💠 بابا خرسی لبخندی زد و گفت:” بله، درست مثل امروز،و روزی که تو متولد شدی من خوشمزه ترین و آبدارترین توت ها و شیرین ترین عسل رو جمع آوری کردم”
باتو در حالی که داشت به یاد میاورد که زیر نور گرم آفتاب دراز کشیده بود و انواع توت های خوشمزه رو به عنوان صبحانه میخورد پرسید:” یه کم شبیه امروز بابا؟”
بابا خرسی گفت:” بله اما خوشمزه تر”
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 1⃣1⃣
💠 بعد ادامه داد :” روزی که تو به دنیا اومدی خواهرهای بزرگترت خیلی خوشحال و هیجان زده بودن که تونسته بودن برای تو هدیه های خاص و زیبایی رو پیدا کنن”
باتو با خوشحالی گفت:” مثل میوه ی درخت کاجم و قایق چوبی کوچولوم،آیا اونا هم می خواستن که با من بازی کنن بابا؟”
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣1⃣
💠 باباخرسی خندید و گفت:” اوه بله ، اونا میخواستن از همون موقع که تو به دنیا اومدی باهات بازی کنن اما مامان خرسی بهشون گفت که تو اول باید یه کم بزرگتر بشی و رشد کنی”
باتو گفت:” و حالا من بزرگ شدم،ما امروز انقدر بازی کردیم که برای خنک شدن مجبور شدیم تو برکه ی وسط جنگل بپریم و آب تنی کنیم”
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣1⃣
💠 بابا خرسی ادامه داد :” وقتی که عصر شد من تو رو در آغوش گرفتم تا اولین غروب خورشیدت رو تماشا کنی و منم برات لالایی بخونم”
باتو در حالی که خمیازه میکشید گفت:” درست مثل هر روز عصر”
عزیزای دلم اون عاشق تماشا کردن غروب آفتاب به همراه پدرش بود و با همدیگه آهنگ هایی رو میخوندن که باعث خندشون میشد.
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 4⃣1⃣
💠 بعد بابا خرسی آروم و ملایم گفت:” و در اولین شب زندگیت انقدر خسته بودی که به سرعت خوابیدی.من و مامان خرسی مراقبت بودیم،و هیچ خرس درختی ترسناک و خواب بدی مزاحم توله خرس کوچولوی ما نشد”
باتو گفت:” درست مثل امشب؟”
بابا خرسی گفت:” بله، درست مثل امشب”
ادامه⬇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه5⃣1⃣
💠 و بابا خرسی راست می گفت بچه ها ، اون شب فقط رویاهای شیرین و خواب های خوش به سراغ باتو کوچولو اومدن.
پایان❇️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
دعوای بچهها در خانه🌪
پیشنهاد دانلود⏯
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#تربیت_فرزند
#استاد_تراشیون
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯