صفحه 4⃣
در همین لحظه، توی دامنه تپهی قشنگ، بز زرنگ متوسط با تعجب به چمنزار سرسبز نگاه کرد.
بز زرنگ متوسط با خودش فکر کرد:
وای خدای من! اون علفهای سبز و آبدار توی چمنزار رو ببین! من باید حتما برم اونجا و یه شکم سیر از اون علفها بخورم تا منم مثل برادر بزرگم، قوی و درشت بشم!
بز زرنگ متوسط به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون هم به برادر بزرگش نگفت که داره کجا میره.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه5⃣
بز زرنگ متوسط دوید و دوید.
طولی نکشید که اون هم به همون رودخونه با پل سنگی با شکوه رسید! اون هم نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!
بز زرنگ متوسط چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از زیر پل بلند شد.
غول فریاد زد:
کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟
بز زرنگ متوسط با صدای خیلی نازکی پاسخ داد:
این منم. بز زرنگ متوسط!!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:
بز زرنگ متوسط، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای ناهار تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه6⃣
بز زرنگ متوسط هم حسابی از ترس میلرزید، اما خودش رو جمع و جور کرد و محکم جواب داد:
جناب غول! شما خیلی غول باشکوه و بزرگی هستید! من بز زرنگ متوسطی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخورید تا حسابی سیر بشید!
غول گفت:
از تو خیلی خیلی بزرگتره؟
بز بلای متوسط با خوشحالی گفت:
اوه بله، آقای غول، همینطوره!
غول گفت:
بسیار خب، پس من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!
بز زرنگ متوسط که نمیخواست حتی یک لحظه رو هم هدر بده با سرعت هرچه تمام تر از روی پل رد شد!
اون حسابی دوید و دوید. وقتی به سلامت از روی پل رد شد، به سمت چمنزار سرسبز حرکت کرد. وقتی به چمنزار سرسبز رسید با لذت شروع کرد به خوردن علفهای آبدار بلند!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 7⃣
حالا نوبت به بزرگترین بز زرنگ رسید.
اون اونقدر مشغول گشتن تپهی برهوت بود تا چیزی برای خوردن پیدا بکنه که اصلا نفهمید برادراش خیلی وقته که رفتن!
اون از بالای تپه، برادراش رو توی چمنزار بالایی دید که داشتن چرا میکردن و علفهای آبدار و خوشمزه رو با لذت میخوردن!
بزرگترین بز بلای ناقلا با خودش فکر کرد:
اوه خدای من! من حتما باید برم پیش داداشام و از اون علفهای خیلی خوشمزه بخورم!
بنابراین بزرگترین بز زرنگ به سمت چمنزار حرکت کرد.
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه8⃣
بزرگترین بز زرنگ، گرومپ گرومپ دوید و دوید!!
طولی نکشید که اون هم به رودخونهی بزرگ و پل سنگی قشنگ رسید! اون هم درست مثل دو تا برادرش نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشتناکه!!
بزرگترین بز بلای ناقلا بیشتر از چند قدم روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی رو از پایین پل شنید. غول نعره زد:
کی جرات کرده و داره روی پل زیبای من راه میره؟
بزرگترین بز زرنگ با صدایی قوی و مطمئن پاسخ داد:
این منم. بزرگترین بز زرنگ اینجا!
غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:
بزرگترین بز زرنگ، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای شام تو رو یک لقمهی چپ میکنم!
بزرگترین بز زرنگ اصلا یک ذره هم از ترس نلرزید. تازه تهدید غول به نظرش خیلی هم بامزه اومد! به هر حال اون بزرگترین و قویترین بز زرنگ بود و از هیچ چیزی نمیترسید.
بز زرنگ بزرگ گفت:
آخی غول با مزه! تو منو میخندونی!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه9⃣
غول که از شنیدن این حرف حسابی عصبانی شده بود، سریع روی پل سنگی پرید و شروع کرد به زدن بزرگترین بز زرنگ!
در مقابل، بز زرنگ بزرگ، خیلی آروم زانوهاشو خم کرد و سرشو آورد پایین. دو تا شاخ گنده که مث شمشیر تیز بودن روی سرش پیدا شدن! اون چند قدم رفت عقب و دور خیز کرد!
لحظات بعد، یک برخورد خیلی شدید رخ داد!
وقتی گرد و غبار توی هوا محو شد، معلوم شد که فقط یک نفر روی پل باقی مونده! اون گرومپ گرومپ دوید و دوید تا از روی پل رد شد!
بله درست حدس زدین! این بزرگترین بز زرنگ بود که به سمت چمنزار سرسبز حرکت میکرد!
خب الان براتون میگم که چه اتفاقی برای غول افتاد! بزرگترین بز زرنگ اونقدر محکم به غول ضربه زده بود که اون از بالای پل توی رودخونه پرت شده بود و آب اونو با خودش برده بود یه جای دور!
از اون روز به بعد دیگه هیچکس غول وحشتناک رو ندید!
سه بز زرنگ با خوشحالی دوباره توی چمنزار سرسبز بالای تپه دور هم جمع شدن و هر کدومشون حسابی علف آبدار برای خوردن داشتن.
بزهای زرنگ اونقدر علف خوردن و بزرگ شدن که دیگه هیچکس نمیتونست اونا رو از هم تشخیص بده! اونا هر سه تاشون بزرگ شده بودن!
❇️پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🔰 انسان گاهی با اشاره غیبت میکند، گاهی به کنایه و گاهی هم صریح پشت سر کسی صحبت میکند🗣
گاهی گفتن یک الحمدلله آدم را جهنمی میکند و با یک الحمدلله به جهنم میرویم❗️مثلا میگوییم:
الحمدلله که ما رباخوار نیستیم یا الحمدلله که ما ریاست طلب نیستیم❌
✅ آدم باید خیلی حواسش جمع باشد، چه کار به کار کسی دارید...⁉️
آیتالله مجتهدی تهرانی
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬆️برای تشویق کوچولوهاتون به جمع کردن مدادرنگیهاشون با هم درست کنین☺️
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#خلاقیت
#کاردستی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
یکی کی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود🐸
قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد و دوستان زیادی داشت😇
قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همهی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند💕 اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت🤯
یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه⛅️
اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت🌿 و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود🏊♀
حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه👀
قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری، سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. 1⃣ این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک شماست اصلاً قورقور نکنید. 2⃣ این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و 3⃣ این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید.
قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید🏊♂ قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن⁉️
قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره🌱 و نه ماهی🐟
قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید😰
حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره😣 قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد⚫️
آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد🌪
قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود💡
بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد، فهمید که اونجا استخر آدم هاست🧒
استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره🕳 وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را برمیدارن تا آب های کثیف داخل چاه بره.
اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود😇
از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره✅
❇️پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
342K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این توصیه ها رو جدی بگیرید💯
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯