صفحه2⃣
زرافه🦒 از دیدن پلنگ خیلی ترسید. اون میدونست پلنگ🐆 دشمن حیوونای کوچک و ضعیفه. به سرعت سرشو پایین آورد و با صدای بلند گفت:
همه گوش کنید، گوش کنید، یه پلنگ بزرگ داره به این طرف میاد😱
سنجابای کوچولو🐿 که مشغول بازی کردن و خندیدن بودن، با شنیدن این حرف به سرعت به لونههاشون رفتن🎍
خرگوشا🐇 که میخواستن برای پیدا کردن هویج🥕 برن، فورا به سوراخهایی که توی زمین کنده بودن پناه آوردن🕳
آهوها و گوزنها🦌 دوان دوان دور شدن و به گوشهی امنی رفتن و پشت بوتهها قایم شدن🍀
جنگل توی مدت کوتاهی، خالی از همه حیوانات و ساکت شد🤫
پلنگ🐆 مدتی توی جنگل چرخید و پشت علفهای بلند🌿 کمین کرد، روی درختا رفت🌳 و از اون بالا با دقت به همه جای جنگل نگاه کرد👀 تا شاید حیوونی رو پیدا کنه. اما جنگل خلوت و ساکت بود، انگار که مدتها بود هیچ حیوونی اونجا زندگی نمیکنه😶
پلنگ که خیلی گرسنه بود، با خودش فکر کرد🤔 و گفت:
ای بابا این دیگه چه جنگلیه🙁 هیچ شکاری اینجا پیدا نمیشه، بهتره زودتر از اینجا برم یه جای دیگه و خلاصه به سرعت از جنگل بیرون رفت و دور شد🐾
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣
با رفتن پلنگ🐯 همه حیوونا نفس راحتی کشیدن و از خونههاشون بیرون اومدن🐾
همه اونا از اینکه به موقع متوجه اومدن پلنگ شده بودن و سالم مونده بودن شاد و خوشحال بودن😀
در همین موقع، گوزن بزرگی🦌 که تازه از راه رسیده بود نفس نفس زنان گفت:
این زرافه🦒 بود که همه ما رو از اومدن پلنگ با خبر کرد. اگه اون پلنگ🐆 رو ندیده بود، هیچ کدوم از ما نمیتونستیم به موقع فرار کنیم و خودمونو به لونههامون برسونیم😰
بله بچهها، گوزن راست میگفت.
بعد از کمی سکوت، همه حیوونا به همدیگه نگاه👀 کردن و سر تکون دادن و پیش زرافه رفتن🐾
گوزن بزرگ از طرف همه اونها از زرافه تشکر کرد😇
زرافه مهربون سرشو به آرومی تکون داد و لبخندزنان گفت:
خوشحالم که تونستم به شما دوستای عزیزم کمک کنم☺️ و بعدش هم مشغول خوردن برگای تازه و خوشمزه شد😋
ازون روز به بعد همه حیوونا از بودن زرافه توی جنگل خیلی خوشحال بودن😃
چون میدونستن تمام جنگل رو زیر نظر داره و از هر خطری خیلی زود، هم خودش باخبر میشه و هم بقیه حیوونا رو خبردار میکنه😊
حالا دیگه وقتی زرافه🦒 توی جنگل راه میرفت، روباها🦊 میگفتن نگاش کنین با این قد بلندش داره از همه چی مراقبت میکنه😉
خرسا🐻 میگفتن خوش به حالش که میتونه همه چیز رو ببینه😌 و سنجابا🐿 هم میگفتن وای چقد ما خوشبختیم که یه زرافه توی جنگل ما زندگی میکنه😍
بله گلای نازنینم حالا همه اونا با زرافه دوست بودن و از بودن کنار اون خوشحال و راضی بودن✅
قصه قشنگ امشب ما هم تموم شد و حالا دیگه وقت خوابه😴
چشای قشنگتونو ببیندین👀 و به جنگل مهربون زرافه برید و خوابای خوب ببینید🍃🌺
شبتون بخیر کوچولوهای قشنگ💤
💠پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
💠 یک کسی از من پرسید: چرا کشورهایی که نماز میخوانند ترقی نکردند❓
گفتم: خدا در قرآن فقط «و اعبدوا» ندارد. «و اعلموا» هم دارد✅
«و اعبدوا» یعنی نماز بخوان. «و اعلموا» یعنی درس بخوان.
هر دو لاستیک باید باد داشته باشد. وقتی یک لاستیک پنچر است ماشین حرکت نمیکند❌
قرآن میگوید: اگر پدر و مادر تلاش کردند تو را منحرف کنند، «فَلا تُطِع» (فرقان/۵۲) اطاعت نکن. احسان بکن. اما اطاعت نکن. تسلیم آنها نشو⚠️
گاهی پدر و مادر کج فکر میکنند.
«فَلا تُطِعْهُما» (عنکبوت/۸) دو بار در قرآن آمده است. یعنی اطاعت از پدر و مادر نکن. بیاحترامی نکن⚠️
«براً كان أو فاجراً» حدیث داریم خوب باشند یا بد، باید احترام بگذاریم. ولی تسلیم نشویم. چرا❓
برای اینکه گاهی وقتها خدا میگوید: توحید، پدر و مادر میگوید: شرک. اینجا باید ظرفیت و قدرت تشخیص بچه را بالا برد👌
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تربیت_فرزند
#استاد_قرائتی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
253.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای بابا👶
این فضای مجازی هم که هیچی نداره☹️
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#طنز
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه نقاشی قشنگ که میتونین به صورت مشترک با فرزند دلبندتون بکشیدش☺️
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نقاشی
#خلاقیت
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: ستاره مهربون🌟
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨
گل دخترا و آقا پسرا سلام✋
بازم با یه قصه قشنگ اومدم پیشتون📙
پس بدون معطلی بریم سراغ قصه امشب⬇️
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود🍃
امیر کوچولو پسر خوب و مهربونی بود👦 که با بابا و مامانش توی خونه کوچیکی زندگی میکرد🏡
وقتی امیر کمی کوچولوتر بود🧒 یه اخلاقی داشت، چی بود❓ این بود که شبا از تاریکی میترسید😥 و حاضر نبود تنهایی تو اتاقش بخوابه🙁 دلش میخواست همیشه بابا و مامانش اونقدر کنارش بمونن تا اون بخوابه😴 یا اینکه چراغ اتاقو روشن بذاره💡
اما مامان و بابای امیر کار داشتن و نمیتونستن موقع خواب کنار امیر بشینن😕 مامان حمید همیشه میگفت🗣
پسر خوبم، وقتی چراغ روشن باشه💡خواب از چشمات فرار میکنه🏃♂ اما امیر قبول نمیکرد❌
بابا و مامانش از این اخلاق اون خیلی ناراحت بودن😔
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣
تا اینکه یکی از شبای قشنگ پاییزی🍁 که خیلی هم سرد بود😬 مامان امیر اونو سر جاش خوابوند و چراغو خاموش کرد و بیرون رفت😟 اون شب اتفاق عجیبی افتاد😮
اون شب هم مثل همه شبای دیگه امیر میترسید😣
آهسته لای چشاشو باز میکرد و به تاریکی اطرافش نگاه میکرد👀 با خودش گفت:
مامان میگه توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی نیست🤔 پس اون چیزی که الان گوشه اتاق نشسته و داره منو نکاه میکنه چیه😫 ببین چشماش چه برقی میزنه❗️ یا اونی که پایین پامه، چقدرم هیکل بزرگی داره😱
خلاصه گلای نازنینم، اون با ترس سرشو زیر پتو قایم کرد🛌 اما یدفه صدای مهربونی رو شنید که میگفت:
امیر کوچولو از چی میترسی⁉️
آقا امیر قصه ما، آهسته سرشو از زیر پتو بیرون آورد. لای چشاشو باز کرد، اما اتاق دیگه تاریک نبود✨ بلکه با نور قشنگ و آبی روشن شده بود🤩 مثل ستارههایی که شبا توی آسمون برق میزنن💫 این نور قشنگ کنار تختش بود🌟
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣
آقا امیر با تعجب پرسید😯
إ تو دیگه کی هستی از کجا اومدی❓
ستاره گفت🌟
اسم من ستاره است. ستاره مهربون😇
امیر گفت👦
ء منو از کجا میشناسی چطوری اسممو یاد گرفتی🧐
ستاره گفت🌟
من هر شب از آسمون به تو و بقیه بچهها نگاه میکنم🌠 من همه شما رو میشناسم. میدونم که تو شبا میترسی🤨 بخاطر همین امشب، این همه راه از آسمون🎇 تا اینجا اومدم تا بهت بگم توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی وجود نداره.
امیر گفت👦
پس اون چیزی که گوشه اتاقه اون چیه❗️ همون که چشاش برق میزنه🐻 ستاره به اون طرف اتاق رفت و با نور قشنگش همه جا رو روشن کرد💫 چیزی که امیر ازون ترسیده بود خرس عروسکیش بود که چشای شیشهایش توی تاریکی میدرخشید😅
امیر با دیدن اون عروسک لبخند زد. اما دوباره با ترس به پایین پاش نگاه کرد و گفت😟
پس اگه راس میگی اینیکی چی این که پایین پامه این ترسناکه😰
ستاره اونجا رو هم روشن کرد💫 اما این یکی هم یکی از اسباببازیهای امیر بود. اون هر روز با اون بازی میکرد🎈 و آقا امیر از دیدن اون هم خندید😀
ستاره گفت:
میبینی همه چیز همونیه که توی روشنایی هم وجود داره✅ تاریکی هیچ چیزی رو ترسناک نمیکنه و با خاموش شدن چراغ هیچی عوض نمیشه😊
بله بچه های قشنگم
آقا امیر ما با خوشحالی گفت:
من فهمیدم و منم دیگه از تاریکی نمیترسم😄
ستاره گفت🌟
پس من هم میتونم با خیال راحت به آسمون برگردم😌
امیر یکم سکوت کرد و بعد آهسته گفت🗣
نمیشه یکم پیش من بمونی؟ آخه من دلم برات تنگ میشه❤️
ستاره خندید و جواب داد☺️
ولی تو میتونی هر شب منو ببینی، وقتی چراغ اتاقتو خاموش کنی، از همینجا که خوابیدیت من از بقیه ستارهها پرنورترم و تو راحت میتونی منو ببینی😇 مطمئن باش که منم به تو نگاه میکنم و از اینکه راحت و آروم خوابیدی خوشحال میشم😉
ستاره رفت ولی امیر هنوزم از دیدن دوست خوبش ستاره مهربون خوشحال میشه و براش دست تکون میده👋
شما هم از پنجره اتاقتون برای ستاره مهربون دست تکون بدین و بهش شب بخیر بگین و بخوابین💤
💠پایان
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯