eitaa logo
میوه دل من
6.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه2⃣ زرافه🦒 از دیدن پلنگ خیلی ترسید. اون می‌دونست پلنگ🐆 دشمن حیوونای کوچک و ضعیفه. به سرعت سرشو پایین آورد و با صدای بلند گفت: همه گوش کنید، گوش کنید، یه پلنگ بزرگ داره به این طرف میاد😱 سنجابای کوچولو🐿 که مشغول بازی کردن و خندیدن بودن، با شنیدن این حرف به سرعت به لونه‌هاشون رفتن🎍 خرگوشا🐇 که می‌خواستن برای پیدا کردن هویج🥕 برن، فورا به سوراخ‌هایی که توی زمین کنده بودن پناه آوردن🕳 آهوها و گوزن‌ها🦌 دوان دوان دور شدن و به گوشه‌ی امنی رفتن و پشت بوته‌ها قایم شدن🍀 جنگل توی مدت کوتاهی، خالی از همه حیوانات و ساکت شد🤫 پلنگ🐆 مدتی توی جنگل چرخید و پشت علف‌های بلند🌿 کمین کرد، روی درختا رفت🌳 و از اون بالا با دقت به همه جای جنگل نگاه کرد👀 تا شاید حیوونی رو پیدا کنه. اما جنگل خلوت و ساکت بود، انگار که مدتها بود هیچ حیوونی اونجا زندگی نمی‌کنه😶 پلنگ که خیلی گرسنه بود، با خودش فکر کرد🤔 و گفت: ای بابا این دیگه چه جنگلیه🙁 هیچ شکاری اینجا پیدا نمیشه، بهتره زودتر از اینجا برم یه جای دیگه و خلاصه به سرعت از جنگل بیرون رفت و دور شد🐾 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه3⃣ با رفتن پلنگ🐯 همه حیوونا نفس راحتی کشیدن و از خونه‌هاشون بیرون اومدن🐾 همه اونا از اینکه به موقع متوجه اومدن پلنگ شده بودن و سالم مونده بودن شاد و خوشحال بودن😀 در همین موقع، گوزن بزرگی🦌 که تازه از راه رسیده بود نفس نفس زنان گفت: این زرافه🦒 بود که همه ما رو از اومدن پلنگ با خبر کرد. اگه اون پلنگ🐆 رو ندیده بود، هیچ کدوم از ما نمی‌تونستیم به موقع فرار کنیم و خودمونو به لونه‌هامون برسونیم😰 بله بچه‌ها، گوزن راست می‌گفت. بعد از کمی سکوت، همه حیوونا به همدیگه نگاه👀 کردن و سر تکون دادن و پیش زرافه رفتن🐾 گوزن بزرگ از طرف همه اون‌ها از زرافه تشکر کرد😇 زرافه مهربون سرشو به آرومی تکون داد و لبخندزنان گفت: خوشحالم که تونستم به شما دوستای عزیزم کمک کنم☺️ و بعدش هم مشغول خوردن برگای تازه و خوشمزه شد😋 ازون روز به بعد همه حیوونا از بودن زرافه توی جنگل خیلی خوشحال بودن😃 چون می‌دونستن تمام جنگل رو زیر نظر داره و از هر خطری خیلی زود، هم خودش باخبر میشه و هم بقیه حیوونا رو خبردار می‌کنه😊 حالا دیگه وقتی زرافه🦒 توی جنگل راه می‌رفت، روباها🦊 می‌گفتن نگاش کنین با این قد بلندش داره از همه چی مراقبت می‌کنه😉 خرسا🐻 می‌گفتن خوش به حالش که می‌تونه همه چیز رو ببینه😌 و سنجابا🐿 هم می‌گفتن وای چقد ما خوشبختیم که یه زرافه توی جنگل ما زندگی می‌کنه😍 بله گلای نازنینم حالا همه اونا با زرافه دوست بودن و از بودن کنار اون خوشحال و راضی بودن✅ قصه قشنگ امشب ما هم تموم شد و حالا دیگه وقت خوابه😴 چشای قشنگتونو ببیندین👀 و به جنگل مهربون زرافه برید و خوابای خوب ببینید🍃🌺 شبتون بخیر کوچولوهای قشنگ💤 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 یک کسی از من پرسید: چرا کشورهایی که نماز می‌خوانند ترقی نکردند❓ گفتم: خدا در قرآن فقط «و اعبدوا» ندارد. «و اعلموا» هم دارد✅ «و اعبدوا» یعنی نماز بخوان. «و اعلموا» یعنی درس بخوان. هر دو لاستیک باید باد داشته باشد. وقتی یک لاستیک پنچر است ماشین حرکت نمی‌کند❌ قرآن می‌گوید: اگر پدر و مادر تلاش کردند تو را منحرف کنند، «فَلا تُطِع‏» (فرقان/۵۲) اطاعت نکن. احسان بکن. اما اطاعت نکن. تسلیم آنها نشو⚠️ گاهی پدر و مادر کج فکر می‌کنند. «فَلا تُطِعْهُما» (عنکبوت/۸) دو بار در قرآن آمده است. یعنی اطاعت از پدر و مادر نکن. بی‌احترامی نکن⚠️ «براً كان أو فاجراً» حدیث داریم خوب باشند یا بد، باید احترام بگذاریم. ولی تسلیم نشویم. چرا❓ برای اینکه گاهی وقت‌ها خدا می‌گوید: توحید، پدر و مادر می‌گوید: شرک. اینجا باید ظرفیت و قدرت تشخیص بچه را بالا برد👌 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
253.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای بابا👶 این فضای مجازی هم که هیچی نداره☹️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه نقاشی قشنگ که می‌تونین به صورت مشترک با فرزند دلبندتون بکشیدش☺️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧— آی قصه قصه قصه📚 این داستان: ستاره مهربون🌟 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣ به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ گل دخترا و آقا پسرا سلام✋ بازم با یه قصه قشنگ اومدم پیشتون📙 پس بدون معطلی بریم سراغ قصه امشب⬇️ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود🍃 امیر کوچولو پسر خوب و مهربونی بود👦 که با بابا و مامانش توی خونه کوچیکی زندگی می‌کرد🏡 وقتی امیر کمی کوچولوتر بود🧒 یه اخلاقی داشت، چی بود❓ این بود که شبا از تاریکی می‌ترسید😥 و حاضر نبود تنهایی تو اتاقش بخوابه🙁 دلش می‌خواست همیشه بابا و مامانش اونقدر کنارش بمونن تا اون بخوابه😴 یا اینکه چراغ اتاقو روشن بذاره💡 اما مامان و بابای امیر کار داشتن و نمی‌تونستن موقع خواب کنار امیر بشینن😕 مامان حمید همیشه می‌گفت🗣 پسر خوبم، وقتی چراغ روشن باشه💡خواب از چشمات فرار می‌کنه🏃‍♂ اما امیر قبول نمی‌کرد❌ بابا و مامانش از این اخلاق اون خیلی ناراحت بودن😔 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه2⃣ تا اینکه یکی از شبای قشنگ پاییزی🍁 که خیلی هم سرد بود😬 مامان امیر اونو سر جاش خوابوند و چراغو خاموش کرد و بیرون رفت😟 اون شب اتفاق عجیبی افتاد😮 اون شب هم مثل همه شبای دیگه امیر می‌ترسید😣 آهسته لای چشاشو باز می‌کرد و به تاریکی اطرافش نگاه می‌کرد👀 با خودش گفت: مامان میگه توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی نیست🤔 پس اون چیزی که الان گوشه اتاق نشسته و داره منو نکاه می‌کنه چیه😫 ببین چشماش چه برقی می‌زنه❗️ یا اونی که پایین پامه، چقدرم هیکل بزرگی داره😱 خلاصه گلای نازنینم، اون با ترس سرشو زیر پتو قایم کرد🛌 اما یدفه صدای مهربونی رو شنید که می‌گفت: امیر کوچولو از چی می‌ترسی⁉️ آقا امیر قصه ما، آهسته سرشو از زیر پتو بیرون آورد. لای چشاشو باز کرد، اما اتاق دیگه تاریک نبود✨ بلکه با نور قشنگ و آبی روشن شده بود🤩 مثل ستاره‌هایی که شبا توی آسمون برق می‌زنن💫 این نور قشنگ کنار تختش بود🌟 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣ آقا امیر با تعجب پرسید😯 إ تو دیگه کی هستی از کجا اومدی❓ ستاره گفت🌟 اسم من ستاره است. ستاره مهربون😇 امیر گفت👦 ء منو از کجا می‌شناسی چطوری اسممو یاد گرفتی🧐 ستاره گفت🌟 من هر شب از آسمون به تو و بقیه بچه‌ها نگاه می‌کنم🌠 من همه شما رو می‌شناسم. می‌دونم که تو شبا می‌ترسی🤨 بخاطر همین امشب، این همه راه از آسمون🎇 تا اینجا اومدم تا بهت بگم توی تاریکی هیچ چیز ترسناکی وجود نداره. امیر گفت👦 پس اون چیزی که گوشه اتاقه اون چیه❗️ همون که چشاش برق می‌زنه🐻 ستاره به اون طرف اتاق رفت و با نور قشنگش همه جا رو روشن کرد💫 چیزی که امیر ازون ترسیده بود خرس عروسکیش بود که چشای شیشه‌ایش توی تاریکی می‌درخشید😅 امیر با دیدن اون عروسک لبخند زد. اما دوباره با ترس به پایین پاش نگاه کرد و گفت😟 پس اگه راس میگی این‌یکی چی این که پایین پامه این ترسناکه😰 ستاره اونجا رو هم روشن کرد💫 اما این یکی هم یکی از اسباب‌بازی‌های امیر بود. اون هر روز با اون بازی می‌کرد🎈 و آقا امیر از دیدن اون هم خندید😀 ستاره گفت: می‌بینی همه چیز همونیه که توی روشنایی هم وجود داره✅ تاریکی هیچ چیزی رو ترسناک نمی‌کنه و با خاموش شدن چراغ هیچی عوض نمیشه😊 بله بچه های قشنگم آقا امیر ما با خوشحالی گفت: من فهمیدم و منم دیگه از تاریکی نمی‌ترسم😄 ستاره گفت🌟 پس من هم می‌تونم با خیال راحت به آسمون برگردم😌 امیر یکم سکوت کرد و بعد آهسته گفت🗣 نمیشه یکم پیش من بمونی؟ آخه من دلم برات تنگ میشه❤️ ستاره خندید و جواب داد☺️ ولی تو می‌تونی هر شب منو ببینی، وقتی چراغ اتاقتو خاموش کنی، از همین‌جا که خوابیدیت من از بقیه ستاره‌ها پرنورترم و تو راحت می‌تونی منو ببینی😇 مطمئن باش که منم به تو نگاه می‌کنم و از اینکه راحت و آروم خوابیدی خوشحال میشم😉 ستاره رفت ولی امیر هنوزم از دیدن دوست خوبش ستاره مهربون خوشحال میشه و براش دست تکون میده👋 شما هم از پنجره اتاقتون برای ستاره مهربون دست تکون بدین و بهش شب بخیر بگین و بخوابین💤 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا