eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ ❁❃ انجام همه ی کارهای خانه، مرتب کردن خانه و ریخت و پاش بچه ها، شستشو، آشپزی و ... همراه با کودک ❁❃انجام بازی های هیجان انگیز و هدفمند با بچه ها ❁❃خواندن شعر و قصه حین بازی و ... ❁❃رفع ایرادات رفتاری و بهانه گیری کودکان در قالب بازی (مثلا علاقه مند کردن کودک به خوردن غذای خاص، میوه و ...) ❁❃بازی محور کردن محیط منزل ❁❃انجام بازی های خاص، برای افزایش خلاقیت کودک همه ی این ها در کانال👇 میوه دل من با ما همراه باشید😉🔜 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🌹جشنِ عید زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد. دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗 مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند." زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه." کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️ هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند. به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند. وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی." زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه." بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت. خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند. زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹 زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم." مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟 زینب چشمی گفت و رفت. نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت. روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت. مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند. سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم." زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد." خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زری ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬 بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده. خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید. به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود. آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش." اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد." سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم. پاشو دیگه." بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند. بعد دوتایی به کمک خاله زری رفتند. ❁فرجام پور ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۱.m4a
زمان: حجم: 5.46M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ داستان جشن عید ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ برای مامان گلائی که کودک دارند👶 دیروز کوچولوی من خیلی بی قراری می کرد😞 اشک هاش جاری شده بود 😭 باید حواسشو پرت می کردم 🤪 با تعجب بهش نگاه کردم 😳 یه لحظه برگشت نگاهم کرد، همونطور که اشک از چشماش پائین اومد، خنده اش گرفت😢 شروع کردم براش شعر خوندن: اشکای ریزه میزه 😢 از چشم کی می ریزه؟! بارونه یا مروارید؟!🌧 هر چی که هست، عزیزه😍 بعد بغلش کردم و با سرعت به سمت آینه بردمش✨، توی راه اشکاشو پاک کردمو، دوباره شعرو براش خوندم، لبخندش خنده شده بود، صدامو بالا و پائین آوردم و نازک و کلفتش کردم. به بغلم چسبوندمش و چند بار به آینه نزدیکش کردم و دوباره از با هم دور شدیم👌😉. صدای خنده های جیگرطلای مامان بلندتر شده بود، صورتم را چسبوندم به آینه، چشمامو گشاد کردم، انگار که داشت از حدقه در میومد، دهنمم کج و کوله😐 بعد همون‌طور که توی بغلم بود، رفتم کنار آینه ایستادم و یه دفعه پریدم جلوی آینه و با عکس خودش توی آینه کردم دیگه صدای ناز خنده هاش، قهقهه شده بود، خدائیش خودم بیشتر انرژی گرفتم🤩 «قربون فرشته کوچولوم برم» بعد هم وایستادم جلوی آینه و یکی یکی دست گذاشتم روی اجزای صورتمو و اسم بردم: « اینا چشمامن👀، این چیه؟! دماغم👃اینم که لبامه👄عه گوشامو ببین👂وای وای زبونمو👅 حالا نوبت نی نی بود👶 گفتم: « دماغت کوو؟!» دست کوچولو و نازش را گذاشت روی دماغشو و خندید خلاصه بقیه ی اجزای صورت را هم همینطوری با هم مرور کردیم.😀 خلاصه کلی وقت با نی نی سرگرم بودیم.👻🤡 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧— 🌼🌸نیمه ماه ذی الحجه سالروز طلوع دهمین ستاره هدایت، امام هادی(ع)، بر همه ی عزیزان مبارک باد.🌼🌸 آمد دوباره از راه یک روز شاد و شیرین روزی قشنگ و زیبا چون ریسه های رنگین آمد امام هادی آقای خوب دنیا باریده روی زمین باران نور خدا آقای خوب من بود پاکیزه مثل دریا! بودند ساده اما... چون آب پاک و زیبا! در روز عید هستیم روز امام هادی آورد مادرم باز نقل و نبات شادی ❁بتول محمدی«رئوف» (ع) (ع)_مبارک ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا