•°o.O🐠🦋🐠•°o.O
صفحه 3⃣
سگ باوفا🐕 خیلی ناراحت شد واسه دوستش و با نگرانی پرسید😰 آقای خروس چی شده؟ آقای خروس ماجرا رو برای سگ باوفا تعریف کرد.
سگ با وفا خیلی برای خروس ناراحت شد☹️ و گفت: « دوست خوبم، باید استراحت کنی تا خوب بشی😴 نگران بچهها نباش. خب، یک روز دیگه، اونها رو سوار چرخوفلک میکنی و براشون شعر میخونی😇
آقای خروس گفت: ولی من به اونها قول دادم و نمیخوام اونها ناراحت بشن و پیششون بدقول بشم🙁
آقای خروس این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد😓
🔰ادامه...
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•°o.O🐠🦋🐠•°o.O
صفحه4⃣
سگ با وفا🐕 کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت😃 تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟😎
آقای خروس خیلی خوشحال شد و از سگ باوفا خیلی تشکر کرد😀
سگ باوفا خیلی سریع رفت پیش جوجهها🐥 همه منتظر بودند تا سوار چرخدستی بشن. اما سگ باوفا همه چیز رو برای جوجهها تعریف کرد و به هر کدوم از جوجهها، یک بادکنک🎈 زیبا داد و شروع کرد به آواز خوندن برای اونها🥁
اون روز، هم جوجهها گردش کردن، هم آقای خروس استراحت کرد و هم سگ باوفا به آقای خروس کمک کرد که بدقولی نکرده باشه☺️
بله بچههای خوب، خیلی مهمه که به قولایی که میدیم حتما عمل کنیم. شما چی کار میکنین تا بدقول نشین؟
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 4⃣2⃣
سلام، بدون جواب نمیماند
در آن زمان که من کودکی بیش نبودم، حضرت امام جذبه و وقار خاصی داشتند. به عنوان نمونه ما هیچ گاه نمیتوانستیم مستقیم به چشمان آن حضرت نگاه کنیم و قدرت نظر انداختن مستقیم به چشمهای آن وجود مبارک را نداشتیم.
از سر و صدای شاگردان امام که در حال عبور معظمٌ له از کوچه، از ایشان سؤال میکردند، متوجه حضور امام میشدیم. چنانچه در کوچه مشغول بازی یا صحبت بودیم، صحبت و بازی خود را قطع میکردیم و در گوشهای میایستادیم و وقتی که امام به ما میرسیدند، سلام میدادیم.
علیرغم آن حالت پرخاش و ستیزی که با دستگاه حکومتی وقت داشتند و علیرغم درگیریها و مشکلات روزمره، هرگز به یاد ندارم که سلام یکی از بچهها بدون جواب مانده باشد.
امام به صورت تک تک بچهها نظر میانداختند و در حالی که تبسمی بر لبانشان بود، پاسخ سلام همگی را میدادند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین شهرزاد، مجله شاهد، ش ۱۸۶.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
══════════✦✧ ⃟ ⃟♥️ ⃟
اهمیت بازی با کودک 6⃣
ج) هم سطحی در هوش و مهارت
از لحاظ مهارتها و تواناییهای جسمانی یا مهارتهای ذهنی اختلاف زیادی با یکدیگر نداشته باشند. زیرا این اختلاف میتواند منجر به سرخوردگی، یا احساس توانایی کاذب در کودک شود.
کشتیگیری را در نظر بگیرید که سنگینوزن است و میخواهد با یک کشتیگیر سبکوزن تمرین یا مسابقه داشته باشد. به طور معمول این رابطه به رشد هیچکدام کمکی نخواهد کرد و به مرور نیز انگیزهای برای تعامل باقی نخواهد ماند.
کودک ما هنگامی که با فردی نزدیک به سطح هوشی و مهارتی خود بازی میکند دائما شکست و پیروزی را تجربه کرده و این امر موجب درک صحیحی از زندگی هنگام دوران کودکی میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
استاد تراشون.
🔰ادامه دارد...
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══════════✦✧ ⃟ ⃟♥️ ⃟
کوتاه کردن موهای کاغذی برای کودکان
تفویت مهارت دست ورزی
آشنایی با شغل آرایشگری
#تولد_تا_هفت_سالگی
#بازی_سازی
#مادر_خلاق
#بازی_و_تحرک
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 5⃣2⃣
اوقات خوش
وقتی بچه بودیم، گاهی اوقات شبها در منزل امام میخوابیدیم و آن شبها حال و هوای خاص خودش را داشت. صبحها امام داخل حیاط میآمدند که قدم بزنند، ما هم گوش به زنگ بودیم، امام که وارد حیاط میشدند، فوری میدویدیم پهلوی ایشان و دستمان را به کمرمان می زدیم و با ایشان قدم میزدیم. ما بچههای پر شر و شوری بودیم ولی وقتی با ایشان قدم میزدیم، خیلی آرام بودیم و خیلی هم به ما خوش می گذشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سید عماد طباطبایی (نتیجه امام ره)
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: بهارک از چی میترسه؟ 👧
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه1⃣
در یک بعدازظهر خنک و زیبای پاییزی🍂 آرش و خواهر کوچولوش کم کم از دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن و سمت خونه🏡
بهارک دست داداشش رو محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خونه برسه. آرش فهمید که بهارک نگرانه و با مهربونی گفت: چی شده خواهر کوچولو؟ چرا نگرانی؟ 🤔
بهار کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزنه با لحن شیرین گفت:میترسم. داداشش گفت از چی میترسی؟ بهار کمی فکر کرد بعد شونه هاش رو بالا انداخت و دستای آرش رو محکمتر گرفت و گفت: آخه همه جا داره تاریک میشه من از شب میترسم، نکنه راه خونمونو گم کنیم🌛
آرش گفت: نگران نباش من راه خونه رو خوب بلدم،بعدم بهارک رو بغل کرده به راهش ادامه داد. 🏘
⬇️ادامه...
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯