eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ صفحه1⃣ موشی🐁 دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد 🌪خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند. موشی خندید. 😃دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »🐭 مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »😊 موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. 🌺دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل … ⬇️ادامه... ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ صفحه2⃣ موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: « آخ! کی رفته تو چشم من؟ »👀 یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم. توی چشمت گیر کردم. منو بیار بیرون! »😊 موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: « فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! »👁 موشی چشمش را باز وبسته کرد. یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون. یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون. موشی خوش حال شد و گفت: « هورا هورا! دراومدی! »😍 ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ صفحه3⃣ قطره اشک💧 با خاک قاطی شد. خاک، گِل شد. موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: « خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم. میایی گِل بازی؟ »😃 موشی گفت: « آره. ولی خیلی کوچولوئی. بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی. » موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد. ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! »💐 خاک، آب ها را خورد و گِل شد. گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: « آره، حالا بازی! » موشی گل را گوله کرد. به توپ کرد و انداخت هوا. توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد. موشی دوید دنبالش. توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین. قِل قِل قِل … ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ صفحه 4⃣ خاک ها به توپ چسبیدند. توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ …🏐 موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش. موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند. رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند. مامان موشی خندید و گفت: « من برگشتم! پاشو بریم! »☺️ موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! »🐀 و توپ را بغل کرد. مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه. شب، سه تائی کنار هم خوابیدند. نویسنده: لاله جعفری پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 7⃣2⃣ چرا گریه او را درآوردی؟ منیره خانم (۱) می‌گفت: یک مرتبه داخل اتاق امام رفتم، دیدم که ایشان در سجده هستند، علی از راه رسید، رفت روی کول امام، من خیلی ناراحت شدم، دویدم و علی را بلند کردم و از اتاق بیرون رفتم. علی شروع به گریه کردن کرد. آقا وقتی نمازشان تمام شد، آمدند و گفتند: چرا اینطوری کردی؟ چرا گریه بچه را درآوردی؟ گفتم: آقا، این کار را کرده است. گفتند: عیبی ندارد، مواظب باش که این کار را نکند و الاّ بد کاری کردی گریه او را درآوردی. بعد دوباره او را بردند و پیش خودشان نشاندند.(۲) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. خدمه بیت امام. ۲. فاطمه طباطبایی   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: کفشدوزک زرد نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 1⃣ کفشدوزک زرد💛 لارا دختر شادی بود. اون دوستای زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسش رو برمی‌داشت🎒 و با مادرش خداحافظی می‌کرد و به مدرسه می‌رفت📖 هر روز تو مسیر مدرسه، خانم ملخه🦗 و خانم پروانه🦋 رو می‌دید. با اونا سلام و احوال پرسی می‌کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می‌شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته🕷 رو می‌دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می‌شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودن تا لارا رو ببینن و با هم بازی کنن. همه دوست های لارا قرمز بودند🐞 اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود. اون دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک‌نا قرمز باشه ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 2⃣ تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞 مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون می‌دونن😍 اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭 مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده‌ای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه می‌کنم😊 آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بال‌های لارا رو قرمز کرد🐞 لارا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید😃 و لحظه شماری می‌کرد تا زودتر صبح بشه و بال‌های قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه3⃣ صبح که شد، لارا 🐞 با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه🦋 رو دید. سلام بلندی کرد و گفت: سلام امروز قشنگ شدم؟😄 پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟🤔 لارا گفت: منم لارا💛 خانم پروانه🦋 با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت😡 خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتن😳 لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان رو برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده😔 اصلا هیچ کس لارا رو نشناخته و همه به او گفتن که دروغگو هستی، چون لارا زرد بوده و تو قرمزی ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯