eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: کفشدوزک زرد نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 1⃣ کفشدوزک زرد💛 لارا دختر شادی بود. اون دوستای زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسش رو برمی‌داشت🎒 و با مادرش خداحافظی می‌کرد و به مدرسه می‌رفت📖 هر روز تو مسیر مدرسه، خانم ملخه🦗 و خانم پروانه🦋 رو می‌دید. با اونا سلام و احوال پرسی می‌کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می‌شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته🕷 رو می‌دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می‌شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودن تا لارا رو ببینن و با هم بازی کنن. همه دوست های لارا قرمز بودند🐞 اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود. اون دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک‌نا قرمز باشه ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 2⃣ تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞 مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون می‌دونن😍 اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭 مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده‌ای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه می‌کنم😊 آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بال‌های لارا رو قرمز کرد🐞 لارا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید😃 و لحظه شماری می‌کرد تا زودتر صبح بشه و بال‌های قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه3⃣ صبح که شد، لارا 🐞 با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه🦋 رو دید. سلام بلندی کرد و گفت: سلام امروز قشنگ شدم؟😄 پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟🤔 لارا گفت: منم لارا💛 خانم پروانه🦋 با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت😡 خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتن😳 لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان رو برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده😔 اصلا هیچ کس لارا رو نشناخته و همه به او گفتن که دروغگو هستی، چون لارا زرد بوده و تو قرمزی ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 4⃣ مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگیه. وقتی زرد بودی همه تو رو دوست داشتن. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم اینه که همه تو رو همینطوری که هستی قبولت دارن عزیزم😇 لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال‌هاش رو زرد کنه. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافیه رنگ بالهات رو بشوری😊 لارا حمام رفت🛁 و بال‌هاش رو شست و دوباره مثل روز اول زرد شد💛 از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستاش زندگی کرد😄 بله عزیزانم، مهم اینه که در هر موقعیتی هستیم، با هر شکل و قد و ظاهری و چهره‌ای از زندگی لذت ببریم و خدا رو به خاطر نعمت هامون شکر کنیم. خدای مهربون، تو رو بخاطر همه نعماتایی که بهمون دادی شکر میکنیم😍 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا پناهیان1401.01.24-Panahian-EmamzadeSaleh-Chegune-Be-Khoda-Va-EmamZaman-Moqarab-Shavim-J11-High.mp3
زمان: حجم: 39.33M
══❀﷽❀══ ⃣1⃣ 💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟ ⬅️ جلسه یازدهم 🎙 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣ بگذارید صحبت کند روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی ساده‌ای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف می‌دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچه‌ای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان می‌داد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان می‌دهد؟ مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان می‌دهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس می‌دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها می‌گفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان می‌گفتند که صحبت‌های این بچه برای من جالب‌تر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مریم کشاورز، نوه آیت‌الله پسندیده.   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: پسر خجالتی نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯