━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: کفشدوزک زرد
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه 1⃣
کفشدوزک زرد💛
لارا دختر شادی بود. اون دوستای زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسش رو برمیداشت🎒 و با مادرش خداحافظی میکرد و به مدرسه میرفت📖
هر روز تو مسیر مدرسه، خانم ملخه🦗 و خانم پروانه🦋 رو میدید. با اونا سلام و احوال پرسی میکرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه میشد.
کمی جلوتر خانم عنکبوته🕷 رو میدید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه میشد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودن تا لارا رو ببینن و با هم بازی کنن.
همه دوست های لارا قرمز بودند🐞 اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود. اون دوست داشت مثل بقیه کفشدوزکنا قرمز باشه
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه 2⃣
تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞
مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون میدونن😍
اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭
مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایدهای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه میکنم😊
آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بالهای لارا رو قرمز کرد🐞
لارا از خوشحالی بالا و پایین میپرید و میخندید😃 و لحظه شماری میکرد تا زودتر صبح بشه و بالهای قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه3⃣
صبح که شد، لارا 🐞 با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد.
در راه اول خانم پروانه🦋 رو دید. سلام بلندی کرد و گفت: سلام امروز قشنگ شدم؟😄
پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟🤔
لارا گفت: منم لارا💛
خانم پروانه🦋 با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت😡
خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتن😳 لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان رو برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده😔
اصلا هیچ کس لارا رو نشناخته و همه به او گفتن که دروغگو هستی، چون لارا زرد بوده و تو قرمزی
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه 4⃣
مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگیه. وقتی زرد بودی همه تو رو دوست داشتن. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم اینه که همه تو رو همینطوری که هستی قبولت دارن عزیزم😇
لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بالهاش رو زرد کنه.
مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافیه رنگ بالهات رو بشوری😊
لارا حمام رفت🛁 و بالهاش رو شست و دوباره مثل روز اول زرد شد💛
از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستاش زندگی کرد😄
بله عزیزانم، مهم اینه که در هر موقعیتی هستیم، با هر شکل و قد و ظاهری و چهرهای از زندگی لذت ببریم و خدا رو به خاطر نعمت هامون شکر کنیم.
خدای مهربون، تو رو بخاطر همه نعماتایی که بهمون دادی شکر میکنیم😍
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
علیرضا پناهیان1401.01.24-Panahian-EmamzadeSaleh-Chegune-Be-Khoda-Va-EmamZaman-Moqarab-Shavim-J11-High.mp3
زمان:
حجم:
39.33M
══❀﷽❀══
#تقرّب1⃣1⃣
💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟
⬅️ جلسه یازدهم
🎙 #استاد_پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣
بگذارید صحبت کند
روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی سادهای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف میدوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن.
پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچهای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان میداد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان میدهد؟
مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان میدهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس میدادم، دشمنان حمله نکنند.
بزرگترها میگفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان میگفتند که صحبتهای این بچه برای من جالبتر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز، نوه آیتالله پسندیده.
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: پسر خجالتی
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯